پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

خدایا شکرت

به یه چیزایی که فکر کنی دلت میخاد سرتو همون لحظه بکوبی به دیوار!!! (دقیقا خدایا شکرت چه معنی داش الان؟؟؟ههه) مثل غذا نخوردن هششششت ساله ی یه پسر.... هوا خوردن...اکسیژن خالص... یا مثل اینکه هنوز باید بگی بروووووو جیش کن مادر جااااان!!! هنوز!!! یا اینکه هنووز تو جمع و مهمونی صدای اونی که با گریه و زاری بلنده پویاست ولااا غیرررر اما فکر کردن به خیلی چیزا آرامش میده بهت اینکه با هزاار استرس بچه ی دوم رو بیاری و بگی با این اخلاق خاصصص فوق العاده خاص پویا خدا خودش رحم کنه که چی بشه... و درکمال ناباوری ببینی که بینهایت شیک و مجلسی این پسر هم بهت کمک میکنه هم قرربون صدقه ی آبجیش میره...حسودی نمیکنه... بد خلقی نمیکنه ... &nb...
19 ارديبهشت 1395

سال جدید

خوب به سلامتی سال 1395 هم شروع شد رو غلتک افتاد و همینطور داره میگذره  پرستار پرنیا دیگه بعد عید نیومده و گمونم که مجبور بشم ببرمش مهد و دلهره و استرسی که همیشه با مهد بردن بچه اونم شیر خواره همراهه.... و منی که همیشه مثل یه مرد قوی بودم..... و درعین حال خیلی ضعیف:( کلمه های زیادی یاد میگیره دخترم و با وضوح میگه و الان در سن 1 سال  و 5 ماهگی دوکلمه رو میچسبونه به هم نکن بابا دتی داداش ایناش ماما پسرم داره کلاس اول رو تموم میکنه و هر روز باسوادتر میشه....  دفتر مشق اول اول رو نیگهش داشتم گاهی نیگاش میکنه و میگه وای من چقد بی سواد بودم.... چقد اینا برام سخت بود.... الان فوت آبم اینا رو!!!! ...
21 فروردين 1395

این روزها

روزا همینطور پشت سر هم میره....  برای ثبت خاطرات مینویسم وگرنه دوست ندارم اصلا بهش فکر کنم.... یه مدته (حدود 2 ماه) پویا کل تنش میخاره ... فعلا تشخیص کم خونی ...حساسیت... و این چیزا بوده ، آخه بچه ای که هیچی نمیخوره طبیعیه دیگه... دکتر باهاش صحبت کرده گفته هر غذایی که خوردی که هیچ... نخوردی آمپول اون غذا رو میزنم بهت... آمپول خورش سبزی! آمپول خرما!! و به طرز جالبی تا حدودی جواب داده ... یکی دوتا آمپول تقویتی و ضد حساسیتم که این وسط تزریق شده بهش گفتیم این مثلا آمپول قیمه بود  چاره ای نیس باید به هر صورتی میشه تو راه بیاد و غذا بخوره اکثرا عصبی هست و بیشترش بخاطر تغذیه بدشه ..... اولین کار...
12 اسفند 1394

3 تا دندون نیش

بین تاریخ 18/11/94 تا 20/11/94   3تادندون نیش دراومد  و به واسطه ی این امر!! گلا من سه شبه که بیدارم و یا بغلم میکنم یا راه میبرم   یا شیر  یا روپا و در عین حال جیییغ و بی تابی خودم و بابایی هم تب و لرررز شدید گرفتیم و رفتیمکاملا داوطلبانه گفتیم پنیسیلین 1200 بدین که زود سرپاشیم  وبیتونیم  به جوجه خانم برسیم... دیروزو مرخصی بودم و امروز همچنان با حال بد ولی اومدم سرکار  چقددد دندون در آوردن سخته چقدددددد مادر بودن سخت تر.... ...
20 بهمن 1394

دختر و پسر نقاش من

پویا به حد جالب توجهی نقاشیش خوبه و حس میکنم علاوه بر اینکه از مامانش به ارث برده  به خاطر اینه که تو چندسال اول زندگیش بینهایت نقاشی کشیدم براش و اونم تقلید کرده و از این بابت خیلی خوشحالم. و دختر ما هم تا چشم داداشی رو دور میبینه تخته وایت برد رو میخاد و ماژیکاشو ... این روزها روزهای دلبری کردن دختره . کم کم کلمه های بیشتری یاد گرفته:  نکننننن- ایناششش-جیز-داغ-آب- بابا-مامانییی-داداعییی-نه-دوتا(ینی چند تا ) - جی جی - تی تی (هرگونه پرنده) - تَ (توپ) -در در (بیرون)-  ...
15 بهمن 1394

تولد 7 سالگی پسرم و روزمرگی

قرار به تولد نبود یه کیک مامان پز و یه جشن 4 نفره... که البته اهالی ساختمون (مامان بزرگ ، عمه، عموها ، )لطف کردن دل پسرکو شاد کردن با حضورشون.... به دلیل مشغله اینقدر تاخیر میافته تو ثبت خاطراتتون ببخشید گلای من دلیل مهمش هم رسیدگی به امورات خودتونه، چقدددر دوتا بچه کار و فعالیت و انرژی لازم داره خدایا.... تصورم این بود که با اومدن بچه ی دوم کارام دوبرابر میشه ، ولی الان به وضوح اعتراف میکنم صدددبرابر شده.... پویا : از دست پرنیا همیشه رو اوپن مشقاشو مینویسه یا خمیر بازی میکنه چون در غیر این صورت هرچی بنویسه بلافاصله جرررررر  بعدشم از ذوق و خوشحالی دس دس نای نای  درمورد رابطه اش با پرنیا عالی...
7 دی 1394

تاتی تاتی

یک سال پیش اواخر 9 ماه سختی و درد کشیدنم بود. احساس وجود یه ماهی نه چندان کوچولو توی وجودم که دایم وول میخورد و لبخند خیییلی شیرینی رو لبهام میزاشت. دعای ثانیه ثانیه ی من برای همه ی اونهایی  که نچشیدن این لحظات رو. بی صبریهای پویا برای دیدن صورت آبجی و صدالبته آوردن کادو براش، موج اشتیاق داشتن دختر تو چشمای امیر، نمیدونم بگم این یک سال چقد زود گذشت! یا چقد سخت گذشت! فقط میدونم یک سال سخت بچه داری گذشت. به سلامتی گذشت ...الهی شکر... و پرنیای خونه ی ما یک ساله شد. یه جشن 4 نفره ی عشقولانه گرفتیم و کیک و شمع و فوت کردن بابایی و داداشی به جای دخترم. و در سن یک سال و 5 روزگی درتاریخ 94/8/11  دختر کوچولوی ما بدون کمک راه افتاد...
12 آبان 1394