پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

یه شب خوب دیگه

چقدر این روزا پستام زیاد شدن خوب قصد زدن این وبلاگ این بوده که کلیه خاطرات برای پسرک ثبت بشه و پس هر اتفاقی میافته و خوبه که بمونه رو ثبت میکنم دیشب مامان النا (همسایه) اومد خونمون . بابایی میخواست بره شب شعر و ماقرار بود تنها باشیم که به دادمون رسید. بعد صرف نسکافه و کمی حرف زدن پیشنهاد داد بریم بیرون پیاده روی. که من چون پویا از صبح نخوابیده بود میترسیدم منو خیلی اذیت کنه ولی به امید خدا حاضر شدیم و راهی. از در خونه تا اول معلم رفتیم (فقط یه طرف خیابونو و کلیه مغازه ها رو از پوشاک گرفته تا لوازم قنادی زیرو رو کردیم.چه حس خوبی نه؟  تازه قراره امشب اونور دیگه خیابونو بریم..... شکر خدا پویا هم زیاد نق نق نکردو اینو بخر اونو...
12 آبان 1391

اولین رویای شبانه گل پسر

ساعت 7 یه صبح پاییزیه و گوشیم شروع میکنه به زنگ زدن . زنگشو قطع میکنم و با چشای نیمه باز به خونه نیگاه میکنم که کاملا تاریکه و با خودم میگم: عجب!!! نکنه ساعت گوشیم خرابه ؟ الان ساعت 7 صبحه؟ که میبینم یه پسرک ناز با چشای خمار داره بهم نیگاه میکنه و میگه: مامانی لوز شده (روز شده) پاشو ببین خورشید خانوم چرا هنوز نیومده؟ تو خواب و بیداری هم دست از توضیح واضحات برنمیدارم و حس مربیگریم گل میکنه و میگم: ببین مامان جان ما الان تو فصل پاییز هستیم . پاییز بیشتر هوا ابریه ..... هنوز میخوام ادامه بدم که یه کم نق نق میکنه که نههههه من ابری دوست ندارم رعد وبرق میشه و.... ساکت میشم بلکه خودش قضیه رو حل و فصل کنه که خوب...
9 آبان 1391

پراکنده نوشت

سلام پسرکم خوبی؟ همیشه سعی میکنم خاطراتت رو حرفات رو اتفاقات رو مو به مو بنویسم تا بعدا چندین سال بعد بیای و اینا رو بخونی و مثل کودکی ما که فقط با یکی دوتا عکس سروتهش هم اومده نباشه خیلی کم از حسای درونیم گفتم ولی امروز نمی دونم چرا پرم از حس دوست داشتنت پرم از حس شیرین مادری . از عشق......... اونقد عزیزی که اگه به سمت یه بوته خار یا حتی چیز درشت بری پاهام مورمور میشه فقط به خاطر اینکه مبادا ازیتت کنه حتی یه تیکه سنگ کوچیک و اونوقته که عمیقا درک میکنم: کسی که خاری اگر پیش پای من میدید        برهنه پا زپی ام می دوید مادر بود طاقت یه لحظه دوریتو ندارم . مثلا می سپرمت به یه آدم مطمئن مثلا به بابایی ...
6 آبان 1391

نوایی

سلام این روزا ذهنم پراز پویاست  یعنی چی؟ یعنی پویا چی بخوره چی بپوشه چی یاد بگیره و....... ولی خوب فعلا این پستو اختصاص میدیم به توضیح نوایی و بعد میریم یه پست دیگه میزاریم پویا نوه ی اول بود تو خانواده بابا امیر و همه در طول دوران بارداریم روز ها و لحظه ها رو میشمردن تا اون به دنیا بیاد.............یادش بخیر وقتی هم به دنیا اومد مثل الان لاغر نبود یه کپل سفید و شیرین بود البته الان عسله  . عمو ها عمه یه دونه زن عمو (مامان ثنا) بابابزگ و مخصوصا مامان بزرگ براش سنگ تموم گذاشتن . هیچدومشون اینجا رو نمی خونن ولی من بازم از همین تریبون از همشون تشکر میکنم پویا خیلی دل درد داشت اوایل و واقعا دائم الجیغ بود ..... واااای ...
6 آبان 1391

باورم نمیشه هنوز 4 سالته!!!

پسر گلم . اونقدر بزرگانه حرف میزنی و به ریز مطالب دقت میکنی که اگه اون همه نق نق و بهونه گیری کنارش نبود واقعا باور هیچ کس نمیشد که 3ونیم سالته فدات شم. وجالبه 23 ساعت و نیم نق نقه و این سخنان گرانقدر تو همون نیم ساعت بیان میشه!!!!!  ******************** پویا و بابا دارن Angey beards بازی میکنن تو گوشی بابایی پویا: آها اها برو برو برو ووووووو بززززززززززززززززززززن هووووووووووووووووو معرکه بود بابا !!!!!! ---------------------------------------------------------------- من: پویا جان امروز برات تخم مرغ گذاشتم (توکیف مهد). همشو بخوری باز نگی فقط سفیده رو میخوام زرده نمیخورم . باشه؟ پویا: نههههههههه آخه م...
30 مهر 1391

فدات شم پسر عاقل ، شیرین و شیطونم

با پویا وارد یه میوه فروشی میشیم و من شروع میکنم به خرید و انتخاب میوه ها و پویا همچنان قدم میزنه . این آقای فروشنده اونقدر قشنگ و مرتب همه میوه ها رو چیده بود گمونم حتی به رنگ بندی میوه ها کنار هم توجه کرده بود تا جایی که ذوق پسرکم فوران کرد:                             همه چی مرتبه         من چقد آرونم!!!                           بیشم هس...
26 مهر 1391

50 دقیقه ی دردناک هر روز ما

راس ساعت 7: در حالی که کیف پویا رو دارم حاضر میکنم: پویا جااااااااان پسرررررررم عزیززززززززززززم پاشو ببین صبح شده خورشید خانوم اومده پویا: هههههههههههههههم میرم کنارش : بوسش میکنم و باهاش حرف میزنم تا سر حال شه پویا: بیا کنارم دراز بکش با هم بخوابیم باشه؟ چشم بیا پسرم . دراز میکشم و شروع میکنم به تعریف یه موضوعی که دوست داره . مثلا: دیروز مهدی رفته جنگل اونجا یه آهو شکار کرده!!!!! کم کم چشماشو باز میکنه و نق نق که . آآآآآی وااااای چشمام باز نمییشه میگم پاشو بریم صورتتو بشورم تا باز شه . صورتشو میشوریم و بدو برمیگرده دراز میکشه سرجاش!!!! میخوای برات سی دی بزارم؟ یا حیوون بازی کنیم؟ آره حیوون بازی. زود زود حیوونا رو قطار...
25 مهر 1391

ختم صلوات

سلام بچه ها خوبین؟  خیلی دوستتون دارم همه ما یه جورایی یه آرزوها و یه گرفتاریهایی داریم . تصمیم گرفتم تو این پست از همتون دعوت کنم با هم صلوات بفرستیم . هر کسی هر تعدادی که میتونه بیاد و بنویسه منم اینجا ثبتش میکنم . از اون بچگیا یادمه مامانم همیشه وقتی ما کنکور داشتیم . امتحان سخت داشتیم . مشکل داشتیم صدوچهارده هزار صلوات میفرستاد و رد خور نداشت ایشالا که همه با هم بتونیم اونقد صلوات بفرستیم نیت هممونم این باشه: اول عاقبت بچه هامون خیر باشه. دوم همیشه بچه هامون سالم باشن و سایه مابالای سر بچه ها . سوم شادی و خوشی توزندگی هممون ایشالا چهارم همه دخترا و پسرای مجرد خواننده هم : یه شریک زند...
23 مهر 1391