پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

اولین وضو و نماز پویا

امروز برای اولین بار پویا کنارم وایستاد و هرکاری رو که من انجام دادم مرحله ب مرحله مدل من انجام داد و وضو گرفت بعدشم کنارم وایستاد و شروع ب نماز کرد و منم بلند نمازمو خوندم ک اونم بتونه تکرار کنه و حمد و سوره رو باهام تکرار میکرد و بقیه مواد فقط تهش رو میگفت  و قنوت هم که تمام شد یواشکی خم شد و جانمازشو جمع کرد و د فرار  ...
19 فروردين 1394

اولین اوتوبوس سواری

دوشنبه 18 فروردین 94 من و پرنیا برای اولین بار رفتین بیرون باهم!! تا سن 5 ماه و 12 روزگی یعنی ایشون مجال بیرون رفتن ندادن به ما! و باهم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم خونه دوست من و خدارو شکر چون هوا گرم بود و کلاهم سرش نکردم و لباساشم کم بود گریه نکرد و ب اطراف نگاه میکرد  وقتی هم پیاده شدیم که بریم مهد دنبال داداشی تا جایی که دید داشت اتوبوسو دنبال کرد و صداهلی هنجار و ناهنجار از خودش در آورد ...
19 فروردين 1394

اخرین روزهای مرخصی من

سلامی گرم و از ته دل به همه دوستای عزیزمون . مرخصی منم داره تموم میشه و شبها و روزهای سراسر استرسی رو میگذرونم که البته سپردمش به خود خدا و میدونم که مثل همیشه مراقبم هست و کمکم خواهد کرد. امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشین و این ایام تعطیل کنار عزیزاتون خوش گذرونده باشین . نشستم تو کانون گرم خونه و خوردن یه استکان چای دور هم و مهم نیست دارین چی میگین و از کجا میگین مهم اینه که به صورت همدیگه نگاه کنین و از ته دل لبخند بزنین و رضایت از زندگی رو به همسرتون نشون بدین ، بالبخند   با نگاه  این تعطیلات یه استراحت خیلی طولانی بود برام که واقعا بهش احتیاج داشتم هرچند ماههای اول خییییلی زیاد درگیر پرنیا بودم و ماه اخر هم فقط داره میره ...
12 فروردين 1394

غلت زدن پرنیا و تعطیلات عید پویا

سلام ب همه دوستای بینهایت مهربونی ک نبودنمون براشون مهمه و حسش میکنن و ب یادمون هستن کامنتهای پرمهرتون کلی انرژی مثبت ب دلم ریخت و از خدا براتون عیدی های بینهایت خوبی ارزو کردم تو این ایامی ک نبودم درگیر بچه ها هستم و مرخصی هم داره ب پایانش نزدیک میشه و من دلهره پرستار گرفتن و این چیزا یه مقدار اذیتم میکنه ک سپردم ب خود خدا ک قطعا بهترین وضعیت رو برام رقم خواهد زد مادربزرگم یه هفته ای میشه فوت کرده و درگیر عزاداری هم بودیم امیدوارم گشتن تو بازارها و خیابونای شلوغ ک بوی بهار میده و سبزه و گل به همه تپن خوش بگذره و سال جدیدتون پرباشه از شادی و سلامتی و خبرای خوب خدابه همه زنای منتظر بچه های شیرین و سالم بده و همه بچه ها رو عاقبت بخ...
27 اسفند 1393

سه ماه گذشت

سلام ب همه دوستای خوبی ک با اینکه من گرفتارم میان و بهم سرمیزنن . سه ماه از مرخصیم باتمام سختیاش مثل برق و باد گذشت و دخترم وارد ماه چهارم زندگیش شده . روزهام با بردن پویا به پیش دبستانی شروع میشه و با بچه داری و کارای خونه میگذره پویا بینهایت عالیه و از نظر بچه باهاش مشکلی ندارم البته بازم میگم خیلی مراعاتش رو میکنم. از وقتی قرص آهن رو میدم غذاخوردنش هم بهتر شده بدین معنی ک سه وعده غذاییشو میخوره ولی بازم نه هرچیزی! همون چیزایی ک دوست داره یعنی کلللل چیزایی ک میخوره الان اینان:  پنیر! عسل     تخم مرغ     برنج و ماست    تن ماهی  میوه هم فقط   موز    سیب درختی     هویچ ب...
12 بهمن 1393

بچه ها!

جفت بچه هارو بردیم دکتر ! پسرخان برای کم اشتهایی... ن ببخشید بی اشتهایی!!! ب دکتر گفتین ک از 24 ساعت شبانه روز یه وعده غذایی میخوره بروووو تا 24 ساعت بعد اونوخ این وعععده غذایی هم ینی یه ساندویچ پنیر!!! ممی در خلقت این بشر متعجب شد دکتر و بعد ازمایش و ایت حرفا گفت ککم خونی زیاد داره و قرص اهن نوشت روزی یه دونه  حالا دیشب اولین قرصو خورد و چشمتون روز بدنبینه از صدای نفس نفس های عجیب غریبش بیدارشدم دیدم خدایا دااااغ داغه . دکتر گف ممکنه! تب کنه چون بدن بچه فعالیت زیادی باید بکنه براجذب اونقد اهن ! خلاصه ک بین بچه ها نشستم و تا خود صبح پاشویه کردم شیر دادم ! پارچه خیس کذاشتم رو دست وپای این اونو عوض کردم! شیاف گذاشتم برااین مجددا اونو شی...
26 دی 1393

واکسن دوماهگی پرنیا

دیروز یعنی7/دی ماه/93 واکسن دوماهگی دخترمو زدیم و وارد ماه سوم زندگیش شد. ازهمون لحظه تا همین لحظه!!! هم من رسما پدرم دراومده و پاهام فلج شده . امروز دیگه بهتره دخترکم و ایشالا که تاشب خبری از درد نباشه عزیز دلم .  تا15 روزگی یه خانوم به تمام معنا بودی و شیر میخوردی و میخابیدی ولی بعدش کولیک و دلدرد شروع شد . شیرمامانی زیاد و چرب هستش و شما خیلی شیک دلدرد میشی و گریه . خیلی سعی میکنم مراعات کنم چیزای نفاخ نخورم مثل اب عرق نعنا بخورم و این چیزا . شبا گاهی تا 3 بیداری! بیدار و گریه و نق نق و من شبا رو به زور صبح کردم و روزا روبه زور شب . امیدوارم بابزرگترشدنت دردات کمتر شه و گریه هاتم چون جیگرمون کباب میشه بادیدن گریه و ناله ات.  ...
8 دی 1393

تولد 6سالگی پسرکم

پسرکم تو اون کسی هستی که اولین تجربه ی مادر شدن روبهم دادی. اولین تکونهای یک جنین .اولین لگدها. اولین لبخند میوه ی دلم . و هزاران اولین دیگه. روزهام با تو قشنگ شدن و شبهام با تو شیرین. برای من تو همیشه ی همیشه یک اولین هستی پاره ی تنم. از خدابرات بهترینها رو آرزو میکنم . بزرگ شدنت مبارک عزیز دلم 17 آذر93 تولد 6سالگی پویا به روایت تصویر خودتون میدونین با همچین وروجکی نمیشه تولد گرفت! ولی من دیگه به پویا قول مردونه! داده بودم و کاریش نمیشد کرد این شدکه بدون کمک دست شروع بکار شدم و یه تولد در حدی که نه خیییلی اذیت بشم و پویا هم راضی باشه گرفتیم براش. پذیراییمون سالاد الویه بود که ساندویچ کرده بودیم و همونطور که مهمونا نشس...
6 دی 1393

اولین خنده پرنیا

اولین خنده ی دخترکم به مامانی ساعت 11 و 40 دقیقه ظهر دوشنبه    25 ابان 93 درسن 49 روزگی خدایا این نعمت رو به همه بده . بزار همه ی زنها این لذت رو بچشن و چشاشون پر اشک شوق بشه
25 آذر 1393