پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

انگور!!

عروس گلم سلام!!!  داستان از اونجا شروع میشه که این پویا از اولش هیچی نمیخورد. شاهد این قضیه تمااام اطرافیان هستن. از این بچه ها نیست که بگی مثلا فلان چیزو میخوره ولی کممم. نه! کلا هیچییی نمیخوره فقط هوا میخوره. الان در سن نزدیک 9 سالگی تعداد چیزایی که میخوره انگشت شماره!  عروس قشنگم! دکتر تغذیه بردیم... شربت اشتها آور دادیم... مشاور بردیم... دعوا کردیم.. کتک زدیم... جایزه دادیم... تشویق کردیم.. التماسسس کردیم... نمیییییخوره..... به خدا راه دیگه ای ندارم که بشه و انجام ندادم حالا اینا رو بیخیال.. ولی گفتم اول.. که بعععدها که بخونی نگی چه ننه خوشحالی... بچش هیچی نمیخوره هنوز خوشحالم هست ثبت  تاریخ هم میکنه واسه م...
17 مرداد 1396

بوی عید

وااااای که چقد دوست دارم اسفند رو... بدو بدوهاش مال بقیه است... من همیشه همه ی کارامو تا پایان بهمن تموم کردم و اسفند رو میزارم برای نگاه کردن به جنب و جوش و هیاهوی مردم... بوی عید... دیدن ماهی قرمزا... ذوق کردن پرنیای 2 ساله برای کفشای جدیدش و پوشیدن بی وقفه ی دوهفته ای کفشا حتی تو خواب...(برعکس پویا که این چیزا اصصصلا براش مهم نیست اصلا) فرشای نو  تمیزی که هر کس میبینه میگه ای وااای هنوز فرشامم باید بدم بشورن!! پرده های شسته و نصب شده ای که خونه رو روووشن کردن تغییر دکور که کارهمیشگی منه و هم به خودم روحیه میده هم به بچه ها ... هی میگن مامان چقد خونه خوشکل شده... پیشرفت داداش تو تحمل و کنترل بالاتنه و خوشحال...
17 اسفند 1395

پرنیا

دخترم! برای پویا خیییلی با جزئیات مینوشتم... خیلی زیاد مینوشتم... ولی اومدن تو  کلا شلوووغتر کرده روزها رو... و این کم نوشتن از بی محبتی من نیست.. به خاطر حضور گررررم خودته.. خیلی لجباز! خیلی پویا در هر صورت کوتاه میاد، حتی کتاب گاجش رو کلا پاره کردی... رسما سوار پویا میشی! و اگه بره اونورتر شاکی میشی که چرااا میری اونور.بمون همینجا من بشینم رووو صورتت خیلی وقتا مهربون.. تا بابایی میاد میگی : بابایی قلصاتو خولدی؟ داداشی پاشو صبه بیا صوبونه بخول... سطل اشغال تو حموم پر جلد و قوطی بستنیه! گل پسرم از دست تو میره اون تو میخوره بستنیاشو علاقه زیاادی به عروسکای بزرگی که در مغازه ها بابت تبلیغ هستن داری......
8 دی 1395

این چند وقت که گذشت....

روزهای سختی در حال عبوره.... داداشم شب عاشورا ماشینش چپ کرد و ملللق زد و از ناحیه گردن دچار عارضه آسیب نخاعی شده.... و از همون مهره ی گردن به پایین کلا بی حس.... در اوج ناباوری یکی از عزیزززترین شخصیتهای زندگیت میافته روی یه تخت... و حتی برای خوردن یه لقمه غذا و یه قلپ آب باید صدا بزنه.... فلانی... بیا آب بده ... لقمه رو بزار دهنم... لقمه بزرگه ... کوچیکه...   پرنیا: خیلی خانوم...بزرگ.. چلچل حرف میزنه کامل و شیرین.... لجباز!!   جیغ جیغو!!    پویا: کلاس دومی... آقا... کمک میکنه.... مشق مینویسه.. شنا میره.... از وجود ابجی شکایت میکنه گاهی که دیگه خیلی کلافه میشه!  گاهی هم کوتاه میاد و میبوسه و ب...
3 آذر 1395

سفر....

سلااام و درود... تو اواخر مرداد با اعمال شاقه و کلییی هماهنگ کردن و مرخصی بده نده بالاخره موفق شدیم راهی تربت جام بشیم برای دیدن خاله زهرا... دوشب اونجا بودیم و بچه ها شهر بازی و اینور اونور رفتن. روزهام با خاله زهرا مینشستیم به حرف و این حرفا گاها تا 2 بامداد به طول می انجامید   از تربت هم راهی مشهد شدیم به سمت خونه ی مالنا! چند روزم مشهد بودیم...  یه روز عصر پارک ملت قسمت بانوان و دیدار من با چندین دوست مجازی و نادیده که 2 سال کامل شده بوده مثل خواهر  و مادر از طریق تلگرام رابطه داشتیم.... دیدن آدمایی که با شادیهات شاد شدن... با غصه هات غصه خوردن... و تو ازشون فقط عکس دیده بودی و حالا داشتی خود خودشونو بغل میکردی....
15 شهريور 1395

حرف زدن پرنیا.... خاله زهرا

دخترمون در سن  1 سال و 8 ماهگی بطور کاامل حرف میزنه....  داداشی  پوبا(پوو بببا) بیا بلیم بازی کنیم..... داداشی پاشو چایی بخولیم داداشی و مهدی  هییسسس بابایی لالا یه میگم اینو از کجا آوردی کجا بود؟ میگه اینجا بووود...آنجا بود... خخ مامانی پول بلیم به به بخلیم..... داداشی بیا بلیم دردر به به بخلیم(یه بار با پویا رفته سوپر) گفتم هر وقت جیش داری بگو بریم دسشویی.... دم به ثانیه مامانی بلیم جیش کنیم ... جیشه ... جیشه... میبرمش اب بازی میکنه میگه بلیم داداشی ...جیش نیس!  ------------------------------------ دیروز کلا هراسون بودیم، خاله زهرا بیمارستان و کورتاژ و....  خدا خودش کمک...
22 تير 1395

از نوایی تا هاپو!

پ ویا که کوچیک بود .. دقیقا اندازه الان پرنیا وقتی میخواست بخوابه  میومد میگفت نوایی ... یعنی بزاریمش رو پا و بخونیم نوایی نوایی نوایی نوایی             همه با وفاین تو پویا بی وفایی!!! و.... این اختراع عمو رضا بود... نه اینکه به هیچ صورتی نمیخوابید این بود که هر کس هررر مدلی رو امتحان میکرد که بالاخره این مدل موند تا الان که هنوز خیلی ها تو اقوام به بچه هاشون میگن بیا نواییت کنم بخوابی....   و اما پرنیا وقتی میخواد بخوابه میاد سمتت و میگه هاپو!! به این صورت که شما باید بزاریش رو پا تکون بدی و بخونی... هاپو برو داداش بخووووررر   پرنیای ما لالا شدههه هاپو برو...
17 خرداد 1395

بدون عنوان

اینم دخترم یهویی تو مهد.... تو یک سال و 7 ماهگی:  تاب تاب عباسییی... منو منو عباسییی...مامان مامان عباسی.... داداش گلییی... بابا گلی... مامان گلی.... خاله گلی... آبجی گلی داداش نکن مال منه عهه عح پار بازی کنیم (عح دقیقا ینی بریم!!!   پار ینی پارک) عح ننا بازی کنیم (بریم با ثنا بازی کنیم) عح بالا .... عح در در باز کن ...  دست...پا.... ---------------------------------------------------------- یه چشمه از غذا نخوردن پویا.... جهت ثبت در تاریخ!!! شب شام نخورده... صبح صبحانه نخورده... نهار نخورده.... عصر ساعت 4 میگه ماست و نعنا... بله .. چشمممم... این ماست این نعنا... میگه نمیخ...
8 خرداد 1395

خدایا شکرت

به یه چیزایی که فکر کنی دلت میخاد سرتو همون لحظه بکوبی به دیوار!!! (دقیقا خدایا شکرت چه معنی داش الان؟؟؟ههه) مثل غذا نخوردن هششششت ساله ی یه پسر.... هوا خوردن...اکسیژن خالص... یا مثل اینکه هنوز باید بگی بروووووو جیش کن مادر جااااان!!! هنوز!!! یا اینکه هنووز تو جمع و مهمونی صدای اونی که با گریه و زاری بلنده پویاست ولااا غیرررر اما فکر کردن به خیلی چیزا آرامش میده بهت اینکه با هزاار استرس بچه ی دوم رو بیاری و بگی با این اخلاق خاصصص فوق العاده خاص پویا خدا خودش رحم کنه که چی بشه... و درکمال ناباوری ببینی که بینهایت شیک و مجلسی این پسر هم بهت کمک میکنه هم قرربون صدقه ی آبجیش میره...حسودی نمیکنه... بد خلقی نمیکنه ... &nb...
19 ارديبهشت 1395