اولین روز اداری
امروز بعد 6 ماه اولین روزیه که اومدم سرکار و گل دخترو با پرستارش تنها گذاشتم.
اول صبحی که عالی بود و میخندید ولی الان که زنگ زدم گریه میکرد
چقددددر سخته مادر بودن و سرکار رفتن! الان تمام سلولهای بدنم دارن میلرزن. دیشب تا خود صبح بیدار بودم و به چهره معصومش نگاه میکردم و خوابم نمیبرد. هر چند ثانیه پامیدم و نگاش میکردم
امیدوارم این کار کردنها اونقدرا ارزش داشته باشه و به درد آینده ات بخوره وروجک خانوم. اونقدری که هم من هم خودت از آینده راضی باشیم و نگیم حیف اون روزا حیف اون زحمتا حیف اون گریه ها
بیشتر نمیتونم بنویسم منو ببخش دخترکم. نهایت کاری که تونستم انجام بدم این بودکه مهد نبردمت وپرستار گرفتم
منو ببخش.....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی