پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

خونه جدید(پست بعدی رو رمزی میزارم با چندتا عکس)

1392/3/7 10:29
نویسنده : مامانی
322 بازدید
اشتراک گذاری

آخیییییییییییییییییییییش راحت شدماز خود راضی 

میگم بچه ها خوبین؟دلم برای همتون تنگ شده بود و صبح 2شنبه تا رسیدم سرکار مث معتادا پریدم تو وبلاگای همتون چیز میز جدید نباشه من بی خبر بمونم!!!!

صبح جمعه ساعت 7 همه ی اهالی در خونه ی ما بودن و منم شبش کل وسایلو جمع کرده بودم شروع کردن به بردن وسایل تا ساعتای 11 کل وسایل تو خونه جدید بود!شنبه و یکشنبه رو هم مرخصی گرفته بودم و صبح و عصر آبجیهام میومدن و کمکم میکردن و خونه چیده شد البته هنوز دور و اطراف خرت و پرت هست و یه ریزه خریدا و چیزایی داره دیگه که کم کم ایشالا تموم میشه...

روز یکشنبه با پویا رفتیم مهد نی نی ناز نزدیک خونه جدید رو دیدیم از فضاش بی نهایت خوشم اومد ایضا تعداد بچه های کلاس

عاقا ! کل بچه های مهد ، الان تو تابستون 25 نفر بودن!خلاص.....

تو مهد پونه توی کلاس پویا 12نفر بودن فقط . البته من واقعا از مهد پونه از نظر آموزشی راضی بودم تو این سالها مربی زبانشون حتی برای بچه های 3 سال جدا بود و از بیرون میاوردن و همچنین کارآفرینی و.....

((((( این وسط میخوام یه سری اطلاعات بزارم برای اونایی که میخوان تازه بچه رو مهد ببرن ..... بهترین وقت برای بردن بچه به مهد اونم بچه ای که تا حالا نرفته اواخر بهار یا همون اول تابستونه چرا؟ بچه های پیش دبستانی تعطیل شدن --- بچه هایی که ماماناشون معلم بودن رفتن--- بچه هایی که باباهاشون معلم بودن حتی ! اونام رفتن--- بچه هایی که تو خونه خواهر بزرگتر مدرسه ای داشتن و حالا تعطیل شده میتونه ازشون مراقبت کنه رفتن--- پس چی میشه؟می مونه همین 25 نفر !!!خخخخخخ   ینی تعداد بچه ها خیلی کمه و وقتی تعداد کم باشه بچه همون اول تو یه جمع بی نهایت زیاد نمیره و زودتر وفق میده خودشو

دوما از اول مهر آموزش رسما شروع میشه و هر کلاس یه مربی جدا داره و بچه ها باید ساعت مشخصی رو تو کلاس بگذرونن و قوانین خاصی رو رعایت کنن مثلا مثل همین که روز خاصی از هفته فقط میتونن با خودشون اسباب بازی ببرن و.... خوب که اینم برای بچه ای که تازه رفته مهد سخته درصورتیکه توی تابستون آموزش تعطیله و همه ی کلاسا با هم مخلوط هستن و فقط بازی و سرگرمی و سی دی و .... که خیلی خوبه)))))فعلا بسه اطلاعات ذرینمو بهتون گفتم

 

خوب صبح 2شنبه بیدار شدم کیفش رو از شب قبل حاضر کرده بودم لباس فرم هم که نداشتیم برای این مهد با لباس خوشکل حاضر شدیم و هی پسرک نق زد که پس مهد پونه چی؟؟؟ من قبلا بهش گفته بودم قراره مهدت عوض شه هی نق میزد منم گفتم تو بزرگ شدی مهد کودک نباید بری و حالا که 5 سالت شده باید بری مدرسه .وپویا هم با ذوووق گفت:مثل بهروز؟؟؟

صبح دوشنبه گفت: من میدونم اونجا مدرسه نیست!  چطور؟

آخه از شرشره ها و نقاشی هاش فهمیدم خودم ! اونجا مهدکودکه!!!!

سکوت رو برتوضیح ترجیح دادم.....

میگه نمیخوام برم منو ببر خونه ی مامان بزرگ! میگم نیستن ببین کفشاشون نیست رفته زنگو میزنه میگه مامان بزررررررررررررررگ من میخوام بیام خونت مامانم نمیزاره!!!! مامان بزرگه هم درو باز کرده آی قررربون پسرم برمممممم   میخوام برم بانک تو برو مهد من میام دنبالت

گریه شروع شد و اینکه تو منو به زول میبری مامان بد

رفتیم بهش گفتم اگه بد بود نمیزارمت تو ... تو بیا ببین

رفتیم تو خداییش معلماش با حوصله بودن 2 تا دخترک جوون وسرزنده که خییییلی حوصله داشتن . اتفاقا جشن پایان سالشون بود  و ما که وارد شدیم دیدیم دارن بادکنک باد میکنن و ارگ اومده وبچه ها می پرن و می خندن و این آقا پویا البته هنوز دهنشون کج بود.اجازه گرفتم از مدیر مهد رفتم داخل کلاس نشستم بچه ها همه اومدن کنارش. پویا همیشه با بچه های بزرگتر از خودش خیلی بهتر دوست میشه .یکی بود حدود 5سال ونیم میگم اسمت چیه؟میگه ابوالفضل ریحانی دووووو     من:!!!!!    مربیا:قهقهه     احتمالا دوتا ریحانی بودن بهش گفته بودن اونجوری خودتو معرفی کن

بهش گفتم آقای ریحانی 2  میشه با پویا دوست باشی تنها نباشه؟ میگه آره دست پویا رو گرفت و بهش گفت که اجازه میدی بن تن رو بردارم باهاش بازی کنم؟پویا فقط سر تکون داد!!!!  ((((با جزئیات مینویسم که پسرکم بعدا که بخونه نگه مامانم منو برد تو مهد جدید انداخت و رفت... بدونه من نفسم در اون لحظات به اخم یا لبخندش بند بوده)))))  ابوالفضل پویا رو برد تو اون کلاس و عکس مرد عنکبوتی رو بهش نشون داد و یه کتاب قصه برداشت و شروع کرد به توضیح دادن که دیدم کتاب قصه هه هم بن تنه!!!! نگو گروه خونیشون شدید به هم میخورد!!!!  بازم ازش فرار نکردم . گفتم پویا برم اداره و برگردم؟گفت آره برو من اینجا با این پسرای خوب بازی میکنم فقط یادت نره یه وسیله ی بت تنی بخری

ظهر رفتم براش ساعت بن تن خریدم و رفتم خونه مامان بزرگ ساعتای 11 رفته بود دنبالش (چقد از این لحاظ خوبه)  وقتی رسیدم تو حیاط با مامان بزرگ و بابابزرگش نشسته بود ساعتو دیده مث دیوونه ها: ببندش ببندش به دستم!!!

بستم به دستش پیچونده پیچونده یه هیولا آورده کوبونده تو ساعت .....نگاه به اطراف حیاط...مکث..... یه قیافه ی تقریبا اینجوریشیطان..... دااااااااد و بیداد: اینکه واقعی نییییییییییست چرا الکیشو خریدییییییییییی؟؟؟؟

یا خدا!! ینی واقعا این بچه انتظار داشت تبدیل به اون هیولاها بشه آیا؟؟؟؟؟

یکی نیس بگه این چه سی دی هایی هست که میسازین ؟؟؟بابا به خدا من یه دونه خریدم برای بچه! اونم از بس که خودش میگفت .چه میدونستم توش چه خبره؟چی ان این سی دی هاعصبانی

امروزم با خنده رفته البته ساعت به دست.و گفته وقتی اومدی موجود آتشینو بخری بیاری....

ینی کلا این بچه رفته تو جو بن تن . به عنوان مثال:::: داره بازی می کنه هی می بینم جیش داره نمیره. 5بار کاملا مادرانه و قشنگ میگم پویا برو جیش کن پسرم بعد بیا بقیه ی بازی . باز هی قر میده خودشو تاب میده ولی نمیره دسشویی...آخرش دیگه میگم: بچه برو که الان از چشات درمیاد ها! میگه مامان بزار جیشم تولیلtavlil(تبدیل) شه به اشک از چشام بیاد بعد بابایی فک کنه من دارم گریه میکنم!!!!!!

یا مثلا::: دارم تخم مرغا رو میشکنم تو ظرف میگه ببینم تخم مرغا تولیل به چی شدن؟؟؟؟ ینی این روزها تو خونه ی ما همه چی تولیل میشن به هم خخخخخخخخخ

شوهر همکارم بهش گفته یه رادیو ببر سر کار برای خودت گوش کنی بین روز.همکارم گفته لازم نیس یه خانوم احمدی داریم دقیقا همون کارو انجام میده!!!! الان من بعد نوشتن این پست عمیقا به این حرفش اعتقاد پیدا کردم

بفرما خفه خونساکت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (18)

بهار
7 خرداد 92 15:34
اول از همه سلام خداروشكر كه به سلامتي نقل مكان كردين ايشاالله خونه تون براتون
خونه ي مهر و وفا و صميميت و عشق باشه .
بعدشم رقيه تو رو خدا اينقد پويا رو وابسته نكن مخصوصا بن تن كه واسه پويا خب اكشن محسوب مي شه رو اخلاقش تاثير مي ذاره .
آي فداي اون شيرين زبونيهات نفس


اسما
7 خرداد 92 16:39
سلام دوس جوووووونم.خونه جدیدمبارکککککککککک قربون این پسربن تنی برم امیرم همه شخصیتاشو داره امیدوارم تومهدجدیدراحت تر باشه کی بشه توروتولیل کنه رقیه


ای خواهههههههههههههههر
شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
7 خرداد 92 16:51
وای خدای من چقدر من عقبم
خیلی دوست بدی هستم
وقتی رفتی خونه جدید نبودم بهت تبریک بگم
ببخشید عزیزم
ایشالا همه لحظه هاتون خوبه خوبه خوب و شاد باشه
گلم امیدوارم این بن تن و مرد عنکبوتی و نمیدونم بت من و این چیزا همشون از مد برن
آخه این چیزا خیلی مسخره ست ب خدا
البته ما هیچ وقت نمیتونیم ی پسر بچه رو درک کنیم


امیدوارم.
آره دوست بدی هم هستی گفتم که بدونی
مهتاب
7 خرداد 92 19:53
سلام..مرسی عزیزم.. من اطلاعات زیادی درباره تو ندارم..نمیدونم چی باید بگم.. ولی خوشحالم که الان خودت یه مامان مهربون و با محبتی
مامان یاشار
8 خرداد 92 0:18
خسته نباشی عزیز دلم. مبارک باشه. به سلامتی و دل خوش. الهی فقط و فقط اتفاقای خوب تو خونه جدید پیش بیاد. کاملاً میفهمم چی میگی. این جو که میفته بین بچه ها خیلی ناجوره. نه میتونی مقاومت کنی وقتی هم که به قول خودت یه CD شو فقط ببینه میشه همین داستان. یکی از دوستای من خیلی خیلی مقاومت نشون داد که نزاره بچه بن تن ببینه ولی نتیجه این شده بود که بچه دپرس شده بود و فکر میکرد یه مشکلی داره و با بقیه بچه های مهدشون فرق داره که نمیدونه بن تن چیه و چی کار میکنه و خلاصه کلی بقیه مسخره اش کرده بودن و ... این شد که مادر طفلکش رضایت داد اینم ببینه ولی خوب بعد ازدیدنش دیگه عواقب رو خودت خوب توضیح دادی دیگه. داستان تولیل و این حرفا ایشالا از مهد جدیدش هم خوشش میاد خیالت راحت.


آره نسترن جان عجیبه واقعا.سخته با این بچه ها . باید سیاست مدار بود
سهیلا مامان پارساطلا
8 خرداد 92 8:10
خونه نو مبارک و همچنین مهد جدید
مرد كوچك من
8 خرداد 92 8:57
عزيزم به سلامتي و دل خوش
اون خرت و پرتا هم بايدبه مرور زمان جا به جا بشن
منتظر پست بعديت تو هستم
راستي چقدر همكارت خوب متوجه شده


زی زی بانو
8 خرداد 92 15:16
خونه ی نو مباررررررررررررررررک

دعا کن مام یه روزی خونه دار شیم

وای این بن تن خیلی بده
جاری من اصلا نمیذاره بچش ببینه
کسی هم براش سوغاتی یا کادو اینا تو این باب میخره خیلی رک میگه من شرمندتونم نمیتونم هدیه تونو به پسرم بدم. آخه یه مدت خیلیییییییییییییی رفته بود تو جوش و خدایی حالش داش بد میشد...
میرفت بالای تخت و تا میتونست به طرف جلو میپرید پایین که مثلا مثل بن تن بپره از این چیزا...


این فقط می جنگه! یعععععع کوووووووووووف!!!!!!!
مهتاب
8 خرداد 92 15:20
حس می کنم خیلی ناراحتی
جوابی که دادی اینو نشون می ده..




زندگیه مهتاب جان . بالا و پایین داره
رضوان
8 خرداد 92 17:18
خسته نباااااااااااااااااااااااشید خونه جدید مبااااااااااااااااااارک دوست جونی
مامان بهراد
8 خرداد 92 21:24
مباااارک باشه عزیزم ایشاالله هر چی اتفاق خوبه براتون تو این خونه رقم بخوره رقیه جووووونم حتما عکس های خونت رو برامون بذار
سودا
9 خرداد 92 10:27
مامان رقيه جان چرا كامنتتو حذف كنم؟؟؟؟


کامنت همون پستی که گفتم نه آخرین پستو
مامان ترنم
9 خرداد 92 11:50
رقيه جون مواظب خودت باش يهو توليل به هيولايي چيزي نشي اين روزا.
آخه اين ذهن خلاق و با حال اين وروجك به كي رفته؟
خوب به مامانش رفته ديگه.
راستي يادم رفت خونه نو مبارك.
مي‌ري ساعت قلابي براي بچه مي‌خري؟
آخه به تو هم مي گن مادر؟ چرا قلابي آخه چرا؟


ینی پویا چارتا طرفدار مثل تو داشته باشه دنیاش بهشته
من دخملی با کامی جونم
9 خرداد 92 12:04
سلام خوبی به به مبارک باشه خونه جدید خونه ما رو که قراره از شهریور پارسال بدن ولی هنوز ندادن دیگه خسته شدم بخدا هر روز یه بامبولی در میارن والا من از مهد خیلی خوشم میاد آخه خودم هم رفتم هنوز فضاش و محیطش یادمه یادش بخیر
زی زی بانو
9 خرداد 92 14:03
من نمیدونم چی به سر وبم اومده

فقط اومدم دیدم هیچیییییییی نیست...

بک آپ هم نداشتم



خیلی ناراحتم. خیلی زیاد

دیشب اصلا وبمو باز کردم دیدم شوکه شدم.

امیدورام درست شه وگرنه یه تیکه از قلبمو اینجا جا میذارم...

خاطراتم اون همه خاطرات ریز به ریزم...

نیست...


زینب جان کاش از همه پستات یه کپی تو ورد میگرفتی
من دیدم شوکه شدم چه برسه به تو
شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
10 خرداد 92 12:00
پس چی شدی؟
من هی میام میخوام خونتونو ببینم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مهمون نمیخوای؟


ای جونم اگه میشد که همتونو دعوت کنم خونمون چی میشد
زی زی بانو
10 خرداد 92 22:20
خوبی؟ چه خبرا؟ خسته نباشید
باران
10 خرداد 92 23:50
خدا قوت دوست عزیزم ایشالله همیشه سلامت وپرتوان باشی گلم