خونه جدید(پست بعدی رو رمزی میزارم با چندتا عکس)
آخیییییییییییییییییییییش راحت شدم
میگم بچه ها خوبین؟دلم برای همتون تنگ شده بود و صبح 2شنبه تا رسیدم سرکار مث معتادا پریدم تو وبلاگای همتون چیز میز جدید نباشه من بی خبر بمونم!!!!
صبح جمعه ساعت 7 همه ی اهالی در خونه ی ما بودن و منم شبش کل وسایلو جمع کرده بودم شروع کردن به بردن وسایل تا ساعتای 11 کل وسایل تو خونه جدید بود!شنبه و یکشنبه رو هم مرخصی گرفته بودم و صبح و عصر آبجیهام میومدن و کمکم میکردن و خونه چیده شد البته هنوز دور و اطراف خرت و پرت هست و یه ریزه خریدا و چیزایی داره دیگه که کم کم ایشالا تموم میشه...
روز یکشنبه با پویا رفتیم مهد نی نی ناز نزدیک خونه جدید رو دیدیم از فضاش بی نهایت خوشم اومد ایضا تعداد بچه های کلاس
عاقا ! کل بچه های مهد ، الان تو تابستون 25 نفر بودن!خلاص.....
تو مهد پونه توی کلاس پویا 12نفر بودن فقط . البته من واقعا از مهد پونه از نظر آموزشی راضی بودم تو این سالها مربی زبانشون حتی برای بچه های 3 سال جدا بود و از بیرون میاوردن و همچنین کارآفرینی و.....
((((( این وسط میخوام یه سری اطلاعات بزارم برای اونایی که میخوان تازه بچه رو مهد ببرن ..... بهترین وقت برای بردن بچه به مهد اونم بچه ای که تا حالا نرفته اواخر بهار یا همون اول تابستونه چرا؟ بچه های پیش دبستانی تعطیل شدن --- بچه هایی که ماماناشون معلم بودن رفتن--- بچه هایی که باباهاشون معلم بودن حتی ! اونام رفتن--- بچه هایی که تو خونه خواهر بزرگتر مدرسه ای داشتن و حالا تعطیل شده میتونه ازشون مراقبت کنه رفتن--- پس چی میشه؟می مونه همین 25 نفر !!!خخخخخخ ینی تعداد بچه ها خیلی کمه و وقتی تعداد کم باشه بچه همون اول تو یه جمع بی نهایت زیاد نمیره و زودتر وفق میده خودشو
دوما از اول مهر آموزش رسما شروع میشه و هر کلاس یه مربی جدا داره و بچه ها باید ساعت مشخصی رو تو کلاس بگذرونن و قوانین خاصی رو رعایت کنن مثلا مثل همین که روز خاصی از هفته فقط میتونن با خودشون اسباب بازی ببرن و.... خوب که اینم برای بچه ای که تازه رفته مهد سخته درصورتیکه توی تابستون آموزش تعطیله و همه ی کلاسا با هم مخلوط هستن و فقط بازی و سرگرمی و سی دی و .... که خیلی خوبه)))))فعلا بسه اطلاعات ذرینمو بهتون گفتم
خوب صبح 2شنبه بیدار شدم کیفش رو از شب قبل حاضر کرده بودم لباس فرم هم که نداشتیم برای این مهد با لباس خوشکل حاضر شدیم و هی پسرک نق زد که پس مهد پونه چی؟؟؟ من قبلا بهش گفته بودم قراره مهدت عوض شه هی نق میزد منم گفتم تو بزرگ شدی مهد کودک نباید بری و حالا که 5 سالت شده باید بری مدرسه .وپویا هم با ذوووق گفت:مثل بهروز؟؟؟
صبح دوشنبه گفت: من میدونم اونجا مدرسه نیست! چطور؟
آخه از شرشره ها و نقاشی هاش فهمیدم خودم ! اونجا مهدکودکه!!!!
سکوت رو برتوضیح ترجیح دادم.....
میگه نمیخوام برم منو ببر خونه ی مامان بزرگ! میگم نیستن ببین کفشاشون نیست رفته زنگو میزنه میگه مامان بزررررررررررررررگ من میخوام بیام خونت مامانم نمیزاره!!!! مامان بزرگه هم درو باز کرده آی قررربون پسرم برمممممم میخوام برم بانک تو برو مهد من میام دنبالت
گریه شروع شد و اینکه تو منو به زول میبری مامان بد
رفتیم بهش گفتم اگه بد بود نمیزارمت تو ... تو بیا ببین
رفتیم تو خداییش معلماش با حوصله بودن 2 تا دخترک جوون وسرزنده که خییییلی حوصله داشتن . اتفاقا جشن پایان سالشون بود و ما که وارد شدیم دیدیم دارن بادکنک باد میکنن و ارگ اومده وبچه ها می پرن و می خندن و این آقا پویا البته هنوز دهنشون کج بود.اجازه گرفتم از مدیر مهد رفتم داخل کلاس نشستم بچه ها همه اومدن کنارش. پویا همیشه با بچه های بزرگتر از خودش خیلی بهتر دوست میشه .یکی بود حدود 5سال ونیم میگم اسمت چیه؟میگه ابوالفضل ریحانی دووووو من:!!!!! مربیا: احتمالا دوتا ریحانی بودن بهش گفته بودن اونجوری خودتو معرفی کن
بهش گفتم آقای ریحانی 2 میشه با پویا دوست باشی تنها نباشه؟ میگه آره دست پویا رو گرفت و بهش گفت که اجازه میدی بن تن رو بردارم باهاش بازی کنم؟پویا فقط سر تکون داد!!!! ((((با جزئیات مینویسم که پسرکم بعدا که بخونه نگه مامانم منو برد تو مهد جدید انداخت و رفت... بدونه من نفسم در اون لحظات به اخم یا لبخندش بند بوده))))) ابوالفضل پویا رو برد تو اون کلاس و عکس مرد عنکبوتی رو بهش نشون داد و یه کتاب قصه برداشت و شروع کرد به توضیح دادن که دیدم کتاب قصه هه هم بن تنه!!!! نگو گروه خونیشون شدید به هم میخورد!!!! بازم ازش فرار نکردم . گفتم پویا برم اداره و برگردم؟گفت آره برو من اینجا با این پسرای خوب بازی میکنم فقط یادت نره یه وسیله ی بت تنی بخری
ظهر رفتم براش ساعت بن تن خریدم و رفتم خونه مامان بزرگ ساعتای 11 رفته بود دنبالش (چقد از این لحاظ خوبه) وقتی رسیدم تو حیاط با مامان بزرگ و بابابزرگش نشسته بود ساعتو دیده مث دیوونه ها: ببندش ببندش به دستم!!!
بستم به دستش پیچونده پیچونده یه هیولا آورده کوبونده تو ساعت .....نگاه به اطراف حیاط...مکث..... یه قیافه ی تقریبا اینجوری..... دااااااااد و بیداد: اینکه واقعی نییییییییییست چرا الکیشو خریدییییییییییی؟؟؟؟
یا خدا!! ینی واقعا این بچه انتظار داشت تبدیل به اون هیولاها بشه آیا؟؟؟؟؟
یکی نیس بگه این چه سی دی هایی هست که میسازین ؟؟؟بابا به خدا من یه دونه خریدم برای بچه! اونم از بس که خودش میگفت .چه میدونستم توش چه خبره؟چی ان این سی دی ها
امروزم با خنده رفته البته ساعت به دست.و گفته وقتی اومدی موجود آتشینو بخری بیاری....
ینی کلا این بچه رفته تو جو بن تن . به عنوان مثال:::: داره بازی می کنه هی می بینم جیش داره نمیره. 5بار کاملا مادرانه و قشنگ میگم پویا برو جیش کن پسرم بعد بیا بقیه ی بازی . باز هی قر میده خودشو تاب میده ولی نمیره دسشویی...آخرش دیگه میگم: بچه برو که الان از چشات درمیاد ها! میگه مامان بزار جیشم تولیلtavlil(تبدیل) شه به اشک از چشام بیاد بعد بابایی فک کنه من دارم گریه میکنم!!!!!!
یا مثلا::: دارم تخم مرغا رو میشکنم تو ظرف میگه ببینم تخم مرغا تولیل به چی شدن؟؟؟؟ ینی این روزها تو خونه ی ما همه چی تولیل میشن به هم خخخخخخخخخ
شوهر همکارم بهش گفته یه رادیو ببر سر کار برای خودت گوش کنی بین روز.همکارم گفته لازم نیس یه خانوم احمدی داریم دقیقا همون کارو انجام میده!!!! الان من بعد نوشتن این پست عمیقا به این حرفش اعتقاد پیدا کردم
بفرما خفه خون