مریضی
پست قبلی عکسه
روز جمعه از صب خوب و خوش بود . اونقدر خربزه دوس داره متاسفانه که حاضره پوستشم بخوره . از صب تا شب مشغول خربزه خوردن بود. شب همکارم و خانمش اومدن دنبالمون بریم شام بیرون و وقتی من و خانمش رفتیم تو مانتو فروشی و اومدیم بیرون دیدیم سه تا آقا یواشکی دارن بستنی قیفی میخورن اونم کنار خیابون!!!!
آقا 10 دقیقه بعد این بستنی با اون خربزه با هم شدن اسید از معده ریختن بیرون تو ماشین زارو زندگیمون کثیف شد....
تا 4صبح بالا میاورد 4بردیمش اورژانس آمپول ضد تهوع زد دیگه بالا نمیاورد ولی تب شدید داشت!!! خدایا ...حالا شده ساعت 5صبح ما هم که 7ونیم باید بریم مهد !!!!
هیچی هی پاشویه هی شربت ...کلا لخ.تش کردم و هی پارچه خیس میزاشتم رو شکم و زیر بغلاش و این روند ادامه داشت تا ساعت 5که بابایی از سرکار برگشت!!! (من مرخصی گرفتم) مالنا و خاله زهرا هم صبح اومدن پیشمون و این بچه مثل مرده ها افتاده بود از تب منم با آژانس چند تا داروخونه رفتم و تقاضای شیاف استامینوفن بچگانه کردم که حتی تو چشام نیگاه نمیکردن و میگفتن نداریم!!!!
دست از پا درازتر برگشتم خونه . شربت استامینوفن اصلا جواب نمیداد. بابایی که اومد بردیمش متخصص اطفال اونم تایید کرد شیاف نیست اصلن!! نگردین!!! و پنیسیلین نوشت . بابایی توسط یکی از دوستان پزشک رفت و 10تا شیاف از همون داروخونه هایی که نداشتن گرفت!!! و ما پنی سیلین رو نزده برگشتیم خونه . شیافو که گذاشتم تبش اومد پایین . بابایی رفت بخوابه ساعتای 7 بود ولی از دیروز عصر ما دیگه به چشممون خواب نیومده بود . من موندم و بچه ی بیحالی که تبش قطع شده بود و لی بازم بلند نمیشد و میگفت ولم کن خسته هم بزار بخوابم!!!!
ساعتای 9با مامان بزرگش و عمه اش بردیم آمپولشو زد .بماند که چه حرفای زشتی نثار پرستار کرد!!! حرفایی که تا حالا فقط بهشون میگفته: حرف زشت(مثلا میگفت مهدی حرف زشت میزنه ولی نمیگفت مهدی میگه بیشعور!!!)حتی کلمه رو به زبون نمیاورد ولی اونجا خووووب خودشو تخلیه کرد رو سرپرستار . مامان بزرگش هی خودشو میگرفت جلوش که پرستاره نفهمه بعد این سرشو از یه سوراخی اون وسطا در میاورد تو روی پرستاره با یه حالت اینجوریو قاطی میگفت: بیشوووووووووووووووور
ینی مردم . رفتم ازش کلی معذرت خواهی کردم برعکس پرستاره یه زمانی شاگرد آی سی دی الم بوده!!!! خاک وچوک....
خلاصه که از دیشب بهتره . بهتر به این معنی که راه میره. سرشو بالا میگیره . وچشاشو باز میکنه . همین ........
از دکترا بدم میاد . از دارو. قرص. دفترچه بیمه.ویزیت....از اینا متنفرم . خدایا سروکارمون رو بهشون ننداز......
پینوشت::: نسترن جان قربون اون خنده های گل پسرت بشم نمیتونم برات کامنت بزارم اصلا کل پرشین بلاگها کامنتم رو تایید نمیکنن . ببخش سیستم سرکارم مشکل داره عزیزم. ایشالا که دست بابایی خوب میشه و گل پسر بازیگرم هم همیشه تنش سالم باشه