پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

برای دوستان

1392/4/10 10:08
نویسنده : مامانی
377 بازدید
اشتراک گذاری

خراب شه این سیستم سرکارم که کلی مشکل داره . تلفن خونه رو هم که گفتن خیلی طول میکشه تا بیان .بلاتکلیفیم شدید

بهار جان دوست خوبم کجایی چندوقت خبری ازت ندارم دلم برات تنگ شده

سپیده عمه ی آریانا اصلا یه مدت طولانی هستش که وبلاگت برام باز نمیشه

یاشار خوشکلم خوبی خاله جان؟ قربون آرایشگاه رفتن و موهای قشنگت . دلم میگیره کامنتا رو باز میکنم و کامنت خودم نیس.

اسماء جان عزیزم باور میکنی از وقتی قالبو عوض کردی من کلا نتونستم بیام تو وبلاگت این سیستم من نوبره به غران!!!!

آزاده جان دوست خوبم بهت سرمیزنم

مامان ترنم تو خیلی بهم سرمیزنی ازت یه دنیا ممنونم

زینب-پرستو-حاج خانوم   شماها دیگه برام مثل خواهرینقلب

همتون رو دوست دارم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (16)

مامان نازدونه ها
10 تیر 92 15:51



چقدر تو خوبی آخه
زی زی بانو
10 تیر 92 19:02
آرررررررررره واقعا راست میگی دارم کم کم به حرفات میرسم




آره منم کم کم بهش رسیدم اول که خوبه....

به سختیها و بچه داری که میرسه مرداش نشون داده میشن

بهار
11 تیر 92 15:51
سلاممممممممممممممم (آخي تخليه شدم ) دلم براتون اندازه يه مورچه شده بود وايييييييييييييييي. فداتون شم من مسافرت بودم عزيزم ... ماچچچچچچچچچچچچ واستون


امیدوارم خوش گذشته باشه بهار جان
خوش اومدی قدمت روی چشم
حامد
11 تیر 92 19:28
نه حواسم هست حتی الان هم هیئت میرم در حد ماهی 1 بار اون هم تنهای میرم و عسل اگه دوست داشت با من میاد و با خاطر گراهت پارچه سیاه فقط 10 روز اول ماه محرم را سیاه می پوشم


آفرین منظورم همین بود
باران
12 تیر 92 7:51
خیلی مههههههههههههربونی
امیدوارم قدر این همه خوبی ومهربونی رو بدونند این دوستای عزیز
خیلی گلی


حتما میدونن که اینقد دوسشون دارم
مامان شايان و پرنيا
12 تیر 92 10:19


خدا شما و دوستاي خوبتون رو براي هم نگه داره


مرسی عزیززززززززززم
مامان ترنم
12 تیر 92 11:07
مرسي كه ازم ياد كردي. من عاشششق وبتونم و عاشق اين گل پسر شيرين زبون و البته مامان نازنينش.


تو خیلی لطف داری خییییییییییلی
حاج خانوم
13 تیر 92 1:22
فدای تو بشم من


[
دو دانشجو
13 تیر 92 11:42
سلام عزیزدلم. ببخشیدا توروخدا دعوامون نکن.ما رمز رو یادمون رفته



زی زی بانو
13 تیر 92 12:34
نه بابا لباسه از پایین چسبه. همین الانش نشون میده دوماهمه !


چی میگییییییییییی
باران
13 تیر 92 13:18
مامان رقیه جان میشه رمز تونو به منم بدین مرسی
اسما
14 تیر 92 1:44
گفتم این رقیه مث من نیس
هرروز بم سرمیزنه
والا توکلا باقالب وبم مشکل داریا


به خد اسما از وقتی اومدیم خونه جدید اوضا به هم ریخته . خونه تلفن نداره حالا حالا ها هم خبری نیست از بابت نصبش و ما موندیم سردرهوا. سیستم سرکارم هم که قررربونش برم یه وبلاگو باز میکنه 10 تاشو نه...
باران
15 تیر 92 7:15
مامان رقیه ی مههههههربون حالا دیگه حسابی مارو شناختیا
امیدوارم یک دوستی پایدار داشته باشیم



فدات شم عزیزم ایشالا
سودا
16 تیر 92 13:19
دلم برات خيلي تنگ شده


جونم الان میام پیشت
مامان یاشار
16 تیر 92 16:24
خاله رقیه جون چه اسمت تو نظرامون باشه چه نباشه جای خودت و پسر خوشمزه ات توی دلمونه عزیزم


وهمچنین تو و پسرت
اسما
16 تیر 92 23:58
خونه مادرشوهرت یا جاریت تلفن نداره/؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یواشکی ی کاریش بکن

نگی من گفتما

بگو فقط تا وقتی تلفنمون وصل شه بعدشم پول ک نمیخاد




اسما جان کل ساختمون جدیده دیگه اونام با ما ثبت نام کردن فعلا مخابرات میگه اینجا پره یه کم صبر کنین!!! قدرت خدا