یه روز خیلی بد . فقط برای تو
سلام پسرکم
دیشب یه کمی تب داشتی تا صبح هی بیدار میشدم و بهت شربت استامینوفن میدادم و خوب میشدی و انگار یکی منو کوک کرده باشه هر چند ساعت از جا می پریدم و بهت دست میزدم ببینم داغی یا نه
صبح بردمت مهد و حالت بدک نبود . ساعتای 11 زنگ زدم مهد حالتو بپرسم که گفتن یه نیم ساعتی میشه خیلی تب کردی و افتادی منم نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم مهد.جالبه خونه 2 قدمی مهد بود ولی من فقط گازو گرفتم به طرف بیمارستان!!!! وقتی رسیدم یادم اومده نه پول برداشتم و نه دفترچه بیمه!!!
خوب گفتم آزاد ویزیتت کردن و تو حالت خیییییییییییلی زیاد بد بود و اصلا نمی تونستی سرتو بلند کنی و من واقعا نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم .
دوباره برگشتیم خونه پول برداشتیم و رفتیم داروهای پسرمو گرفتیم
میون راه دوبار بالا آوردی که دادت بلند شد که واااااااااااااااااای دارم سرفه میکنم!
و منم میگفتم عیبی نداره عزیزم این آشغالا باید از شکمت بیان بیرون که خوب بشی.... و وقتی می دیدی من بغض دارم و ناراحتم می گفتی : مامان ببین الان دیگه خوب شدم (قربون اون دل مهربونت برم که تو همون حالت هی به مامانی دلداری میدی عزیزم) و سعی می کردی بخندی در حالی که هییییییییچ لبخندی به صورتت نمیومد و از بی حالی میافتادی
1.5 رسیدیم خونه شربتارو دادم بهت وشروع به پاشویه کردم که بعد گذشت یکی دو ساعت بدک نشدی یه کمی سرد شد.فقط یه کم . در نتیجه تا راس 6.5 این عمل ادامه داشت
باباجون هم زودتر از اداره اومد و کنارمون بود. و هردومون دورت می گشتیم و قربون صدقت میرفتیم وتو هم لووووووووووووووووووووووس
الان که دارم اینا رو می نویسم روی پاهام تکونت میدم! بازم داغ شدی
بعدازظهر خوب بودی ها باز نمی دونم الان چی شد!
داروها رو ادامه میدم و دعا میکنم امشبو راحت بخوابی چون ظهرهمش تو خواب من پارچه خیسومی ذاشتم رو شکمت و نتونستی خوب بخوابی فدات شم
--------------------------------------------------------------------------------
فردا نوشت:
دیشب تا آخر شب تا جایی که میشد بیدارت نگه داشتم و باهات بازی کردم تا خوب خسته بشی و آخر به جایی رسیده بود که خودت پارچه رو برمی داشتی خیس میکردی و رو شکمت میذاشتی! کم کم داشت به مرحله آب بازی میرسیدفهمدیم حالت بهتره که بلند شدی و..........
کل داروهاتو سرساعت بهت دادم و تا صبح چند بار بلند شدم و بهت دست میزدم و .......... . یه لحظه نصف شبی میگی : مامان مگه من اسباب بازیتم با من بازی میکنی !!! (من همش به بدنت دست میزدم زیرگردن - شکم - پشت و پارچه ی خیس می ذاشتم) گفتم نه مامان تو عزیزمی- تو: نفسمی - قیافه تو: خوشکلمی تو: بعدش گفتی مامان تو هم عسلمی! من:
امروزم پنج شنبه است و شکر خدا باباجون تعطیل . منم صبح آروم پدر و پسر و به خدا سپردم و اومدم سرکار .
خدا کنه امروز دیگه خوب خوب بشی عزیز مامان که دیروز خیلی ترسوندیم
هنوز اون صحنه تو ماشین یادم میاد که از بی حالی نمی تونستی تکون بخوری دلم یه جوری میشه
یه کادو هم واسه خاله هدیه مهد خریدم که شنبه براش ببری طفلی ظهر که اومدم دیدم لباساتو در آورده داره پاشویت میکنه . وقتی بهت گفتم مامان جان ببخشید که مریض شدی و من نبودم . گفتی: نه مامانی من تنها نبودم خاله هدیه خیلی مهربون بود داشت منو می شورد!!!!(می شست)
--------------------------------------------------------------------------
خدایا !
همه بچه ها رو برای پدر و مادراشون نگه دار و همیشه سالم و سلامت باشن . آمین