پیش دبستانی +عکس اضافه شد
بله اومدم از این روزای پسرک بگم تو پیش دبستانی. اول اینکه خیییلی کارخوبی کردیم از مهر پارسال تا الانو براش پرستار گرفتیمو پیوسته نرفت مهد چون الان کاملا محیط براش قشنگ و لذت بخشه . البته کمی هنوز نق نق میزنه ولی اصلن نمیگه نمیخوام برم. واما بزرگ شده. خیلی بزرگتر از قبل. مهدش نزدیک خونه است. گاهی صبحها میگم با صندل بیا لازم نیست کفش اسپورت بپوشی میگه : وااای نه! زشته همه کفش دارن
**یا کیفی که براش میبرم همون کیف عروسکی شکل انگری برد هست از این کوچیکا. آخه کتاباشون که توی مهد هست و این فقط خوراکی هاشو میزاره توش خوب فکر کردم کیف گنده بخرم که چی همین واسه یه ساندویچ و میوه کافیه دیگه. اما امروز در مهد اولتیماتوم داده که اگه فقط یه وار!! دیگه این کیف نی نیانه رو بهم دادی که بیارمو آبرومو بردی دیگه خودت میدونی!!!
**میگه توی کلاس همه به من نیگاه میکنن بس که صورتم قشنگه!
**خانوممووووووون گفته پویا جان تو به من کمک کن با هم به بچه ها درس بدیم آخه من همه چیزو میدونم کم کم دارم مثل تو میشم(بهش گفتم مامانا همه چیزو میدونن)
**امروووووز بهمون کتاب رنگ آمیزی دادن رنگ کنیم گفتن فقط پرنده ها رو رنگ کنین هیششششکی بلد نبود بچه ها حشره رات !!! رو هم رنگ کرده بودن اما من درست درست رنگ کردم
**با بابایی رفته استخر و کلییییی کیف کرده . هر روزم تعریف میکنه و هی میگه استخر بابام! اینجوری بود اونجوری بود.خودش همینطوری به صدرا(پسرعمه) قول داده دفه بعد توروهم میبرم. فقط باید لباس غواصی!! بخری(جلیقه) . یه روز گفت دوواره بابایی کی منو میبره استخر. گفتم هر وقت بره دوتا بلیط بگیره. یهو شاکی شد: دوتا؟دوتا؟میخای آبروم بره پی کارش!!! من به صدرا قول دادم باید 3 تا بگیره تازگیا تند تند آبروش میره پی کارش
**با آبجیم بحثش بود که بچه ی فلانی ماه 8 دنیا اومده هنوز ریه اش کامل نبوده و این حرفا. گذشت و گذشت چند روز بعد به پویا میگم:خیییلی نی نی داره اذیتم میکنه شیطونه میگه همین الان برم بیمارستان بگم درش بیارن! درکمال بزرگانگی میگه: هنوز نه! صبر کن ریه اش کامل بشه بعد!!!! قدرت خدا.....
**یه کاردستی دادن بهشون درمورد عید قربان. اومدم داستان حضرت ابراهیمو اسماعیلو تعریف کردم براش و خیلی هم تازه مثلا حس مادرخوب بودن بهم دست داد یهو دیدم میگه: خوب!داستانت تموم شد؟ حالا بزار من درستشو بگم!!! بعد با کلی جزئیات برام تعریفش کردو گفت که خانومموووووون کتاب قصه شو برامون خونده
**از در یه مغازه رد میشیم نماد کعبه رو گذاشته دم در . بدو بدو میره از سوراخ سنبه هاش توشو نیگاه میکنه میگه: الان خدا رو کردن تو این؟؟؟؟ وباعث میشه کاسبایی که بیرون مغازه ها دور هم نشستن کمی لبخند بزنن. بعد چند ثانیه یه قسمتو نشونم میده و بلند میگه: در خدا!در خدا!!!!! اینجا دیگه صاحب مغازه ها مثل کتلت پخش زمین میشن و به این حالت در میان بعدشم شاکی که چرا بهم خندیدن؟ آخه چطور تو میگی خدا بزررررررگه اون که درش کوچیک بود
**میگم وقتی نی نی دنیا بیاد از مداد رنگیات میدی بهش؟یا اسباب بازیهات؟ میگه یه کم از این آشغال پاشغالا(اونایی که خراب شدن) بدم بهش عیب داره؟ میگم نه دیگه اونم دلش نو میخاد ! (میرم تو حس همزادپنداری) و میگم ولی اگه اسباب بازیاتو بکنه تو دهنش چی؟(رو این قضیه خیلی حساسه مشکلش با بچه ها همیشه همینه) رو میکنه بهم و میگه: اون بچه است، بچه ! میفهمی؟اینقد باهاش لج نکن