پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

پیش دبستانی +عکس اضافه شد

1393/7/12 9:45
نویسنده : مامانی
561 بازدید
اشتراک گذاری

بله اومدم از این روزای پسرک بگم تو پیش دبستانی. اول اینکه خیییلی کارخوبی کردیم از مهر پارسال تا الانو براش پرستار گرفتیمو پیوسته نرفت مهد چون الان کاملا محیط براش قشنگ و لذت بخشه . البته کمی هنوز نق نق میزنه ولی اصلن نمیگه نمیخوام برم. واما بزرگ شده. خیلی بزرگتر از قبل. مهدش نزدیک خونه است. گاهی صبحها میگم با صندل بیا لازم نیست کفش اسپورت بپوشی میگه : وااای نه! زشته همه کفش دارنمحبت 

**یا کیفی که براش میبرم همون کیف عروسکی شکل انگری برد هست از این کوچیکا. آخه کتاباشون که توی مهد هست و این فقط خوراکی هاشو میزاره توش خوب فکر کردم کیف گنده بخرم که چی همین واسه یه ساندویچ و میوه کافیه دیگه. اما امروز در مهد اولتیماتوم داده که اگه فقط یه وار!! دیگه این کیف نی نیانه رو بهم دادی که بیارمو آبرومو بردی دیگه خودت میدونی!!!سکوت

**میگه توی کلاس همه به من نیگاه میکنن بس که صورتم قشنگه! 

**خانوممووووووون بوس گفته پویا جان تو به من کمک کن با هم به بچه ها درس بدیم آخه من همه چیزو میدونم کم کم دارم مثل تو میشم(بهش گفتم مامانا همه چیزو میدونن) خنده

**امروووووز بهمون کتاب رنگ آمیزی دادن رنگ کنیم گفتن فقط پرنده ها رو رنگ کنین هیششششکی بلد نبود بچه ها حشره رات !!! رو هم رنگ کرده بودن اما من درست درست رنگ کردممحبت

 

**با بابایی رفته استخر و کلییییی کیف کرده . هر روزم تعریف میکنه و هی میگه استخر بابام!  اینجوری بود اونجوری بود.خودش همینطوری به صدرا(پسرعمه) قول داده دفه بعد توروهم میبرم. فقط باید لباس غواصی!! بخری(جلیقه) . یه روز گفت دوواره بابایی کی منو میبره استخر. گفتم هر وقت بره دوتا بلیط بگیره. یهو شاکی شد: دوتا؟دوتا؟میخای آبروم بره پی کارش!!! من به صدرا قول دادم باید 3 تا بگیرهدلخور تازگیا تند تند آبروش میره پی کارشخندونک

 

**با آبجیم بحثش بود که بچه ی فلانی ماه 8 دنیا اومده هنوز ریه اش کامل نبوده و این حرفا. گذشت و گذشت چند روز بعد به پویا میگم:خیییلی نی نی داره اذیتم میکنه شیطونه میگه همین الان برم بیمارستان بگم درش بیارن! درکمال بزرگانگی میگه: هنوز نه! صبر کن ریه اش کامل بشه بعد!!!! قدرت خدا.....

**یه کاردستی دادن بهشون درمورد عید قربان. اومدم داستان حضرت ابراهیمو اسماعیلو تعریف کردم براش و خیلی هم تازه مثلا حس مادرخوب بودن بهم دست دادخندونک یهو دیدم میگه: خوب!داستانت تموم شد؟ حالا بزار من درستشو بگم!!! بعد با کلی جزئیات برام تعریفش کردو گفت که خانومموووووون کتاب قصه شو برامون خوندههیپنوتیزم

 

**از در یه مغازه رد میشیم نماد کعبه رو گذاشته دم در . بدو بدو میره از سوراخ سنبه هاش توشو نیگاه میکنه میگه: الان خدا رو کردن تو این؟؟؟؟ وباعث میشه کاسبایی که بیرون مغازه ها دور هم نشستن کمی لبخند بزنن. بعد چند ثانیه یه قسمتو نشونم میده و بلند میگه: در خدا!در خدا!!!!! اینجا دیگه صاحب مغازه ها مثل کتلت پخش زمین میشن و به این حالت در میانقه قهه بعدشم شاکی که چرا بهم خندیدن؟ آخه چطور تو میگی خدا بزررررررگه اون که درش کوچیک بود

 

**میگم وقتی نی نی دنیا بیاد از مداد رنگیات میدی بهش؟یا اسباب بازیهات؟ میگه یه کم از این آشغال پاشغالا(اونایی که خراب شدن) بدم بهش عیب داره؟ میگم نه دیگه اونم دلش نو میخاد ! (میرم تو حس همزادپنداری) و میگم ولی اگه اسباب بازیاتو بکنه تو دهنش چی؟(رو این قضیه خیلی حساسه مشکلش با بچه ها همیشه همینه) رو میکنه بهم و میگه: اون بچه است، بچه ! میفهمی؟اینقد باهاش لج نکنبغل

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان ترنم
14 مهر 93 12:52
آدم دلش مي‌خواد گاهي اين پسرتو درسته قورتش بده رقيه جون.
مامانی
پاسخ
سلاااااام خانوم خانوما خیلی دلم تنگت شده بود خوبی؟
مامان نازدونه ها
16 مهر 93 14:10
آدم يه پسر مامان شده داشته باشه كه آبروشو دم ودقيقه نميبره كه ((. خوشحالم از كلاساش راضي وخوشحاله
مامانی
پاسخ
ممنونم منم خیییلی خوشحالم
سودا
16 مهر 93 20:58
چطوری؟ باهاش لج نکن.اون بچه است بچه میفهمی
مامانی
پاسخ
نمیفهمیدمم تفهیم شدم
مامان نیکان
17 مهر 93 0:33
سلام رقی جون خوبی عزیزم.من کاور مبلامو همون اول دادم واسم ذوختن ,داماد آقای بصیرت که تو 20 متری سوم لوازم خونگی داره اون موقع ها که میدوخت الانو نمیدونم,اما این پلاستیکیا خیلی بدن ,تمیز کردنشون پدر در میاره به مرور کدر میشه و به سرعت پاره پوره ,اگه میخوای بدوزی از این پارچه ایا بدوز چین چینیا چون رو اون پلاستکیا عرق هم میکنه آدم .خلاصه اونا بده ,پارچه ای خوبه من تو خ انقلاب اگه اشتباه نکنم دیدم دم در مغازه عمیشه میزاره اونجا میدوزن
مامانی
پاسخ
آره دیدم خیابون انقلابو. آخه مرضیه با پارچه ایا که مبل اصلن دیده نمیشه رنگ دکور آدم به رنگ اون پارچه تغییر پیدا میکنه کلا وگرنه منم حدس زدم پلاستیکیا عرق کنن ولی خداییش نمیدونستم تمیز کردنشم سخته
مامان نیکان
17 مهر 93 0:34
خدا رو شکر کع پویا جون با انرژی میره پیش دبستانی لباس و کیفشم خیلی خوجله
مامانی
پاسخ
مامان ترنم
17 مهر 93 12:20
توي عكس اول دقيقا داره چكار مي‌كنه؟ داره مي‌ره پيش دبستاني يا جنگ تن به تن؟؟؟
مامانی
پاسخ
داره سعی میکنه در حالتی وایسته کیفشم دیده شه
دخترشیرازی
20 مهر 93 10:33
سلاااااااااااااااااام سلام و صدتا سلام به جون خودت دلم برات خیلی تنگ شده بود.چند روز پیش هی از خودم میپرسیدم این دخملک پویا اینا کی بدنیا میاد؟ پویای شیرین زبون چیکار میکنه؟الهی....رفته پیش دبستانی....جونم....محمد ما هم امسال رفت کلاس اول. خودت خوبی؟روبراهی؟ بابا امیر خوبه؟ به جان خودت اگه اینجا نیستم تو دعاهام هستی. صمیمانه و خالصانه. همیشه خوب باشین همتون. دوستت دارم. + خب چرا با بچه لج میکنی عاخه؟؟؟!! هان؟؟؟
مامانی
پاسخ
ای که فداتشم من ممنونم ازت این بچه ی پویا اینا آبان میاد ایشالا . التماس دعای مخصوص دارم ازت
مامان نازنينها
20 مهر 93 19:40
چه ژستهايي هم ميگيره وروجك . راستي رمز عوض شده ؟؟؟؟
مامان نيكان
22 مهر 93 11:23
سلام رقي جون خوبي چه خبر.نيني گولو خوبه.امان از دست اين پسراي شيطونه من و تو ونيكانه ما هم به همه چي خودشو كار ميگيره .جريان خونه كعبه خيلي بامزه بود .كلا پسر بامزه اي داري خدا حفظش كنه. راستي اون عكساي جشن و خواهرم به پست روز جهاني كودك اضافه كرده بود .خدايا ميگم من كه همش 2 تا عكس گذاشته بودم وادامه مطلبي در كار نبود .رفتم تو وبلاگش ديدم خواهر جان لطف كرده عكساي جشنو گذاشته آخه من جشن نرفته بودم
مامانی
پاسخ
تا باشه از این خواهرا . تو چطوری خوبی؟ دستت بهتره ؟