اخرین روزهای مرخصی من
سلامی گرم و از ته دل به همه دوستای عزیزمون . مرخصی منم داره تموم میشه و شبها و روزهای سراسر استرسی رو میگذرونم که البته سپردمش به خود خدا و میدونم که مثل همیشه مراقبم هست و کمکم خواهد کرد. امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشین و این ایام تعطیل کنار عزیزاتون خوش گذرونده باشین . نشستم تو کانون گرم خونه و خوردن یه استکان چای دور هم و مهم نیست دارین چی میگین و از کجا میگین مهم اینه که به صورت همدیگه نگاه کنین و از ته دل لبخند بزنین و رضایت از زندگی رو به همسرتون نشون بدین ، بالبخند با نگاه
این تعطیلات یه استراحت خیلی طولانی بود برام که واقعا بهش احتیاج داشتم هرچند ماههای اول خییییلی زیاد درگیر پرنیا بودم و ماه اخر هم فقط داره میره و هیچی نمیفهمم ولی درکل بسیاااار دل انگیز بود برام
وقتای آزادی دست داد که تونستم باهمسر دونفری حتی یه مسیر کوتاه رو برم و دستشو بگیرم و یواشکی باانگشت کف دستشو لمس کنم
پرنیا روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشه و پویا بزرگتر تر
غذای کمکی رو شروع کردم و کم کم بهش میدم و غلط زدنش به سرعت باد انجام میشه و کم کم داره آماده خزیدن میشه
از خدا میخام هیچ خونه ای رو بدون بچه نزاره
ویه چند موردم از یا بگم و برم
# چرا تو و بابایی حس میکنین اینجا قصره و شماهم پادشاه هستین؟ ودایم دستور میدین؟!
# چرا اسم درختو گذاشتن درخا؟ چرا میگن قول میدم ؟ معنیشو میدونم ولی چرا اسمش شده قول میدم؟!
چرا اسمش خیابونه؟ چرا ماشین رو نزاشتن مثلا؟ پیاده رو ماشین رو
# پیک بهاری رو جای بدی گذاشته میگم فمر نکنم اینجا جای مناسبی برای گذاشتن پیکت باشه!
میگه اووووه مامان زیاد سخت نگیر!