سال جدید
خوب به سلامتی سال 1395 هم شروع شد رو غلتک افتاد و همینطور داره میگذره
پرستار پرنیا دیگه بعد عید نیومده و گمونم که مجبور بشم ببرمش مهد و دلهره و استرسی که همیشه با مهد بردن بچه اونم شیر خواره همراهه.... و منی که همیشه مثل یه مرد قوی بودم..... و درعین حال خیلی ضعیف:(
کلمه های زیادی یاد میگیره دخترم و با وضوح میگه و الان در سن 1 سال و 5 ماهگی دوکلمه رو میچسبونه به هم
نکن بابا
دتی داداش
ایناش ماما
پسرم داره کلاس اول رو تموم میکنه و هر روز باسوادتر میشه.... دفتر مشق اول اول رو نیگهش داشتم گاهی نیگاش میکنه و میگه وای من چقد بی سواد بودم.... چقد اینا برام سخت بود.... الان فوت آبم اینا رو!!!!
زندگی گرچه یه روال عادی رو میگذرونه اما پر شده از نعمت های بزرگ، خنده های پسرم ، بدو بدو کردن یه جوجه خانوم و گفتن بی وقفه ی داداااششش داداااششش
قایم موشک بازی مامان و بچه ها، فوتبال بابا و پسرش، دیدن شهرزاد!! چای عصرونه ی 4 نفره.... پختن کیک و درست کردن حلوا با بچه ها و به هم ریخته شدن کللل آشپزخونه و خندیدن و گاهی دااد کشیدن من
خدایا این شادی ها رو از مانگیر...........