تولد 4 سالگی + خاطرات تولد
سلام دوستای مهربونم این پست سردراز دارد دو قسمته هرکدومو دوست داشتین ببینین عکساهم توپست پایینی با رمز همیشگی .
این ...... نی نی وبلاگ نمیشه مطلب بنویسی باز تو ادامش رمز داربزاری اعصابموخورد کرده امشب
1: خاطرات تولد
4سال پیش یه روز صبح پاییزی مامان رقیه و باباامیر و مامان بزرگ راهی بیمارستان شدن. بایه ساک نوزاد که توش یه عالمه چیزمیزبود مخصوصا یه دست لباس که هرکی رفت کربلا و مکه و...دادم بهشون که بزنن به ضریح و برات بیارن .
وتو ساعت 4 بعدازظهر به دنیا اومدی در حالی که باباامیر- مامان بزرگا- زن دایی محمد و سعید - عموها و زن عموها - عمه و همه و همه پشت در اتاق عمل منتظر تو بودن!!!!! وقتی بیرونت آوردن (البته اینا رو تو فیلم دیدم چون من هنوز بیهوش بودم) بابایی به اون خانومی که تورواز اتاق عمل آورد بیرون پول داد و اونم خوشحااااااااااااال هی تورو به این نشون میداد هی به اون نشون میداد
همه ازت عکس و فیلم میگرفتن!!! مخصوصا خانواده ی بابایی آخه اولین نوه شون به دنیا اومده بود . وای که چقد همه خوشحال بودن.
من وقتی به هوش اومدم فقط یادم میاد تمام بدنم درد بود. حس میکردم اگه نفس بکشم بند بند تنم از هم جدا میشه تا اون حد!!!!
همه میگفتن: رقیه پاشو بچتو ببین..... و من فقط فقط یه صحنه تار میدیدم و باز چشام بسته میشد.... کم کم آوردنت تا بهت شیر بدم و من اولین نشونه ی مادری رو با تمام وجود حس کردم . باخودم می گفتم یعنی چی؟ الان این تا 10 دقیقا پیش با من بوده؟9 ماه؟؟؟ از من تغذیه کرده و تبدیل شده به یه انسان؟ که حالا میتونه جداگونه نفس بکشه؟بزرگ بشه؟شخصیت بگیره؟؟؟؟ اشهدان لااله الا الله (گمونم من از اون لحظه واقعا مسلمون شدم و قلبا خدا رو حس کردم)
روزای سختی بود مخصوصا که تو و مبینا تو یه روز به دنیا اومدین(دختر آبجیم!) اون 10 صبح تو 4 عصر و هرکدوم تو یه بیمارستان جداگونه!!!! ومامان بزرگ باید خودشو نصف میکرد و هی میرفت اونجا هی میومد اینجا!!! ومن باید باز هم خداروبه خاطر داشتن مادرشوهر بسیااااااااااااااااااارعالی شکر کنم چون اگه اون نبود شاید منم الان نبودم.....
پسرم بزرگ شدی دست مامان بزرگ و مخصوصا زن عمورضا رو ببوسی چون زیادزحمتتو کشیدن تو اون ایام.
چقدر گریه میکردی . چقدر زیاد . با جرعت میگم یک سال و 8 ماه که بهت شیردادم جز شیر هیچ چیز دیگه ای نخوردی و خیلی از این بابت اذیت میشدم. هی بزرگتر وبزرگتر شدی و شیربرات کافی نبود ولی تو غذا نمیخوردی و خیلی اذیت میشدم ....
چقدر خوبه که اونقدر حس خوب هست که آدم همه ی سختیهاشو تحمل میکنه . چندین ماه تا صبح هی رو پاهام تکونت میدادم و تو فقط جیغ میزدی(نه اینکه فقط نق بزنی ها نه ! یه ریز جیغ...)
ولی خوب فقط یه ثانیه کافی بود یه لبخند شیرین تحویل مامان و بابا بدی که همه چیز یادشون بره و سرتاپا قربون صدقت برن و فدات شن.
دلم برای همون روزای سخت تنگ شده . روزایی که تورو به خودم می چسبوندم و تو آروم آروم از شیره جونم مک میزدی و بانصف صورتیکه دیده میشد برا مامانی غمزه میومدی و من نازت میکردم و برات شعر میخوندم.
آره پسرم تو بزرگتر شدی و ما عاشق تر . الان دیگه دردونه ی خونه شدی. گاهی وقتی خوابت طولانی میشه میام و هی بهت نگاه میکنم و دلم میخواد بیدارشی و جیک جیک کنی عزیز دلم. یا با باباجون میشینم کنارت و به تو نگاه میکنیم که آروووووووووم خوابیدی و با هم درمورد شیرین زبونیات حرف میزنیم و لبریز از عشق و احساسات پاک میشیم و خدا رو بابت داشتنت شکر میکنیم.
تو یه نعمت بزرگی که خدا به ما داده . سالم - باهوش - شیرین -
4سال و 9ماه شده که مامان رقیه تورو با جون و دل بزرگ کرده .
29 ماه( 9ماه+26ماه که شیرخوردی) مامان رقیه از جونش بهت داده که خوردی و بزرگتر شدی و مردتر
و امروز بزرگترین آرزوی تو اینه که یه روزی مثل بابایی مرد بشی و آقا .
ومن از همینجا برات بهترینها رو آرزو میکنم. همیشه سالم بودن . همیشه پاک بودن. همیشه مهربون بودن. همیشه موفق
2: تولد 4سالگی
صبح 5شنبه رفتم اداره تا 10 بعد مرخصی گرفتم ورفتم دنبال کیک و دعامیکردم یه کیک خوب گیرم بیاد که متاسفانه کیکای آماده فانتزی نبودن و اوناروباید از قبل سفارش میدادیم که خوب اصلا من قبلش تکلیفم با خودم معلوم نبود.درهر حال یه کیک انتخاب کردم و بقیه وسایلو گرفتم ورفتم خونه ژله ای روکه درس کرده بودم برداشتم بادوربین و پیش به سوی مهد.
بابایی توروصبح برده بود و بهت گفته بودم قراره بیام . همه ی بچه ها آماده بودن و اتاقو با کمک مربی تزئین کرده بودن و به محض وارد شدن من همه ی بچه ها اومدن پشت پنجره و داد میزدن کیکو آورددددددددددددنننننننن . وتو مثل ذرتی که داره به پفیلا تبدیل میشه بودی دیگه توضیحاتشو نگم بهتره هی می پریدی می گفتی ژله ی توللللللللللللللد ژله ی تولدددددددددددد !!!! به خدا ژله خوردن برنامه هر روز من و وروجکه به همین قبله قسم!!!
میز گذاشتن و کیک و ژله و کلی بزن و برقص و ..... به تو خیلی خوش گذشت عزیز مامانی ومهم هم همون بود .
یه تیکه اش جالب بود برام موقع بریدن کیک که شد طبق یه برنامه ای که انگار همه تون میدونستین و براتون سنبل شده بود یکی یکی با چاقو میرقصیدین و میدادین بعدی!!!! الله اکبر.....
مهدی خاله هم اول یه مقدار حالت دپرس بهش دست داده بود ولی من یه صندلی آوردم کنارت و گفتم اونم کنار تو بشینه و قربون دل مهربونت برم تو هم هی مهدی مهدی می کردی دیگه اونم شادوشنگول بود
من رو یه چیزایی حساسم و مثلا : درسته همه ی بچه هایی که میان مهد مادرا و پدراشون هردو کارمندن و درواقع زیاد تو تنگنا نیستن . ولی مثلا امروز هرکارکردم نتونستن خودمو راضی کنم کادوی پویاروببرم مهدو اونجا جلو همه بازش کنه و آی کیف کنه آی کیف کنه و همه نگاش کنن...... نمی دونم چرا
وقتی اومد خونه با بابایی هدیه تولد پسرمو بهش دادیم که دیگه کلا امروز رو حال کرد و از عمرش حساب نشد (ست انگری برد رو براش گرفتیم با یه جورچین خوشکل)
گرچه تولدت فردا 17 آذر هست ولی فردا جمعه بود وامروز گرفتیم دردت به جونم . بدون که من و بابایی فقط و فقط داریم برای روشن بودن آینده ی تو تلاش میکنیم و از خدا میخوام که آینده ی درخشانی داشته باشی عزیزم.
از همینجا برای تمام اونایی که در انتظار نی نی هستن و تا حالا از این نعمت محروم بودن دعا میکنم: که خدا به همشون یه نی نی سالم بده که چراغ رندگیشون بشه ایشالا........بگین آمین...