پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

تولد 4 سالگی + خاطرات تولد

1391/9/16 9:52
نویسنده : مامانی
846 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای مهربونم این پست سردراز دارد دو قسمته هرکدومو دوست داشتین ببینین عکساهم توپست پایینی با رمز همیشگی .

این ...... نی نی وبلاگ نمیشه مطلب بنویسی باز تو ادامش رمز داربزاری اعصابموخورد کرده امشبخنده

1: خاطرات تولد

4سال پیش یه روز صبح پاییزی مامان رقیه و باباامیر و مامان بزرگ راهی بیمارستان شدن. بایه ساک نوزاد که توش یه عالمه چیزمیزبود مخصوصا یه دست لباس که هرکی رفت کربلا و مکه و...دادم بهشون که بزنن به ضریح و برات بیارن .

وتو ساعت 4 بعدازظهر به دنیا اومدی در حالی که باباامیر- مامان بزرگا- زن دایی محمد و سعید - عموها و زن عموها - عمه و همه و همه پشت در اتاق عمل منتظر تو بودن!!!!! وقتی بیرونت آوردن (البته اینا رو تو فیلم دیدم چون من هنوز بیهوش بودم) بابایی به اون خانومی که تورواز اتاق عمل آورد بیرون پول داد و اونم خوشحااااااااااااال هی تورو به این نشون میداد هی به اون نشون میداد

همه ازت عکس و فیلم میگرفتن!!! مخصوصا خانواده ی بابایی آخه اولین نوه شون به دنیا اومده بود . وای که چقد همه خوشحال بودن.

من وقتی به هوش اومدم فقط یادم میاد تمام بدنم درد بود. حس میکردم اگه نفس بکشم بند بند تنم از هم جدا میشه تا اون حد!!!!

همه میگفتن: رقیه پاشو بچتو ببین..... و من فقط فقط یه صحنه تار میدیدم و باز چشام بسته میشد.... کم کم آوردنت تا بهت شیر بدم و من اولین نشونه ی مادری رو با تمام وجود حس کردم . قلب باخودم می گفتم یعنی چی؟ الان این تا 10 دقیقا پیش با من بوده؟9 ماه؟؟؟ از من تغذیه کرده و تبدیل شده به یه انسان؟ که حالا میتونه جداگونه نفس بکشه؟بزرگ بشه؟شخصیت بگیره؟؟؟؟ اشهدان لااله الا الله (گمونم من از اون لحظه واقعا مسلمون شدم و قلبا خدا رو حس کردم)

روزای سختی بود مخصوصا که تو و مبینا تو یه روز به دنیا اومدین(دختر آبجیم!) اون 10 صبح تو 4 عصر و هرکدوم تو یه بیمارستان جداگونه!!!! ومامان بزرگ باید خودشو نصف میکرد و هی میرفت اونجا هی میومد اینجا!!! ومن باید باز هم خداروبه خاطر داشتن مادرشوهر بسیااااااااااااااااااارعالی شکر کنم چون اگه اون نبود شاید منم الان نبودم.....

پسرم بزرگ شدی دست مامان بزرگ و مخصوصا زن عمورضا رو ببوسی چون زیادزحمتتو کشیدن تو اون ایام.

چقدر گریه میکردی . چقدر زیاد . با جرعت میگم یک سال و 8 ماه که بهت شیردادم جز شیر هیچ چیز دیگه ای نخوردی و خیلی از این بابت اذیت میشدم. هی بزرگتر وبزرگتر شدی و شیربرات کافی نبود ولی تو غذا نمیخوردی و خیلی اذیت میشدم ....

چقدر خوبه که اونقدر حس خوب هست که آدم همه ی سختیهاشو تحمل میکنه . چندین ماه تا صبح هی رو پاهام تکونت میدادم و تو فقط جیغ میزدی(نه اینکه فقط نق بزنی ها نه ! یه ریز جیغ...)

ولی خوب فقط یه ثانیه کافی بود یه لبخند شیرین تحویل مامان و بابا بدی که همه چیز یادشون بره و سرتاپا قربون صدقت برن و فدات شن.

دلم برای همون روزای سخت تنگ شده . روزایی که تورو به خودم می چسبوندم و تو آروم آروم از شیره جونم مک میزدی و بانصف صورتیکه دیده میشد برا مامانی غمزه میومدی و من نازت میکردم و برات شعر میخوندم.

آره پسرم تو بزرگتر شدی و ما عاشق تر . الان دیگه دردونه ی خونه شدی. گاهی وقتی خوابت طولانی میشه میام و هی بهت نگاه میکنم و دلم میخواد بیدارشی و جیک جیک کنی عزیز دلم. یا با باباجون میشینم کنارت و به تو نگاه میکنیم که آروووووووووم خوابیدی و با هم درمورد شیرین زبونیات حرف میزنیم و لبریز از عشق و احساسات پاک میشیم و خدا رو بابت داشتنت شکر میکنیم.

تو یه نعمت بزرگی که خدا به ما داده . سالم - باهوش - شیرین -

4سال و 9ماه شده که مامان رقیه تورو با جون و دل بزرگ کرده .

29 ماه( 9ماه+26ماه که شیرخوردی) مامان رقیه از جونش بهت داده که خوردی و بزرگتر شدی و مردتر

و امروز بزرگترین آرزوی تو اینه که یه روزی مثل بابایی مرد بشی و آقا .

ومن از همینجا برات بهترینها رو آرزو میکنم. همیشه سالم بودن . همیشه پاک بودن. همیشه مهربون بودن. همیشه موفق

 

2: تولد 4سالگی

صبح 5شنبه رفتم اداره تا 10 بعد مرخصی گرفتم ورفتم دنبال کیک و دعامیکردم یه کیک خوب گیرم بیاد که متاسفانه کیکای آماده فانتزی نبودن و اوناروباید از قبل سفارش میدادیم که خوب اصلا من قبلش تکلیفم با خودم معلوم نبود.درهر حال یه کیک انتخاب کردم و بقیه وسایلو گرفتم ورفتم خونه ژله ای روکه درس کرده بودم برداشتم بادوربین و پیش به سوی مهد.

بابایی توروصبح برده بود و بهت گفته بودم قراره بیام . همه ی بچه ها آماده بودن و اتاقو با کمک مربی تزئین کرده بودن و به محض وارد شدن من همه ی بچه ها اومدن پشت پنجره و داد میزدن کیکو آورددددددددددددنننننننن خنده . وتو مثل ذرتی که داره به پفیلا تبدیل میشه بودی دیگه توضیحاتشو نگم بهترهنیشخند هی می پریدی می گفتی ژله ی توللللللللللللللد ژله ی تولدددددددددددد !!!! به خدا ژله خوردن برنامه هر روز من و وروجکه به همین قبله قسم!!!

میز گذاشتن و کیک و ژله و کلی بزن و برقص و ..... به تو خیلی خوش گذشت عزیز مامانی ومهم هم همون بود .

یه تیکه اش جالب بود برام موقع بریدن کیک که شد طبق یه برنامه ای که انگار همه تون میدونستین و براتون سنبل شده بود یکی یکی با چاقو میرقصیدین و میدادین بعدی!!!! الله اکبر.....

مهدی خاله هم اول یه مقدار حالت دپرس بهش دست داده بود ولی من یه صندلی آوردم کنارت و گفتم اونم کنار تو بشینه و قربون دل مهربونت برم تو هم هی مهدی مهدی می کردی دیگه اونم شادوشنگول بودلبخند 

من رو یه چیزایی حساسم و مثلا : درسته همه ی بچه هایی که میان مهد مادرا و پدراشون هردو کارمندن و درواقع زیاد تو تنگنا نیستن . ولی مثلا امروز هرکارکردم نتونستن خودمو راضی کنم کادوی پویاروببرم مهدو اونجا جلو همه بازش کنه و آی کیف کنه آی کیف کنه و همه نگاش کنن...... نمی دونم چرا

وقتی اومد خونه با بابایی هدیه تولد پسرمو بهش دادیم که دیگه کلا امروز رو حال کرد و از عمرش حساب نشد (ست انگری برد رو براش گرفتیم با یه جورچین خوشکل)

گرچه تولدت فردا 17 آذر هست ولی فردا جمعه بود وامروز گرفتیم دردت به جونم . بدون که من و بابایی فقط و فقط داریم برای روشن بودن آینده ی تو تلاش میکنیم و از خدا میخوام که آینده ی درخشانی داشته باشی عزیزم.

از همینجا برای تمام اونایی که در انتظار نی نی هستن و تا حالا از این نعمت محروم بودن دعا میکنم: که خدا به همشون یه نی نی سالم بده که چراغ رندگیشون بشه ایشالا........بگین آمین...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (24)

زهــرا
16 آذر 91 18:57
وااااای رقیه جوووون چقد حس مادرونه رو قشنگ نوشتییی. دلم خواااااست


ایشالا توهم یه روز لبریز از این حس میشی


مامان یاشار
16 آذر 91 23:04
اول از همه " آمین". ایشالا خدا دسته گلت رو نور چشمت و گرمی قلبت رو برات همیشه حفظ کنه. ایشالا اقبالش بلند باشه و 120 سال شاد و سلامت کنار خانواده مهربونش زندگی کنه. تولد یکی یه دونه ات مبارک عزیزم. 4 سال مادر بودنت مبارک.


ازت ممنونم دوست مهربونم . ایشالا همه ی بچه هادر پناه حق همیشه سالم وشاد باشن
مامان نازنینها
17 آذر 91 7:38
چقدر قشنگ و پر احساس نوشته بودی کلی لذت بردم از خوندنشون . خدا سایه همه مامان بزرگها رو رو سر ما نگهداره که کلی کمک حال ما هستند و واقعا" بچه های ما باید حسابی نوه های خوبی باشند براشون .
چه خوب تولدش رو توی مهدگرفتید فکر کنم این بچه ها خیلی خوشحال میشن وقتی تولدشون اینجوری پیش دوستاشون برگزار میشه . همیشه خوب و خوش باشید و شاد .
بازم تولد گل پسری مبارک باشه


همینطوره نیلوفر جان الان میام رمزو هم برات میزارم ممنون که اومدی
مامان نازدونه ها
17 آذر 91 11:44
مامانت چی کشیده اون روز با دو دختر زائو
واقعن اون حس اول بعد از بهوش اومدن با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست که میبینی نی نی که تا چند دقیقه قبل در بطنت بوده الان واسه خودش ادمی شده!
خوشحالم به پویا جون در کنار دوستاش خوش گذشته کادوش هم مبارکش باشه

------------------------------
آره واقعا سخت بود واسه مامانم واسه ماهم سخت بود مخصوصا من آخه آبجیم بچه دومش بود ولی من....
محبوبه
17 آذر 91 12:28
عزيزم تولدش مبارك باشه انشاله كه صد و بيست ساله بشه
خدا حفظش كنه براتون
براي منم دعا كن كه اين حالتا ازم دور بشن
خسته شدم بخدا
ميشه منم رمز بخوام؟


دورمیشن ایشالا . الان میام بهت میدم
سه دانشجو
17 آذر 91 17:20
سلام عزیزم خیلی باحال بود . از طرف ما ببوسش و تولدشو تبریک بگو . یه لحظه اشک تو چشامون جمع شد . خوش باشید . آپیم


طالبی
17 آذر 91 22:57
مبارک باشه
همیشه سالم وتندرست باشید.



ممنونم . همینطور شما
الی
18 آذر 91 9:32
آپم
الی
18 آذر 91 11:13
سلام دوست خوبم چی شده ؟چراازمردم بیزاری؟


میام وبلاگت میگم
مهشید
18 آذر 91 11:50
سلام خاله جون
ممنون مرسی
چشم حتمانیکی جونم همه طرفدارای گلشودوست داره شماخوبیدخاله جونم؟


خوبیمم مهشید جان . از این ورا
الی
18 آذر 91 11:59
اینجورآدمازیادن. حیف نیست بخاطریه مشت آدم حسود الکی اعصاب وروان خودتوخوردمی کنی؟ بیخیالشون عسیسم


چی بگم والا
مرد كوچك من
18 آذر 91 14:42
سلام عزيزم
تولد پويا خوشگلم مبارك باشه ميدونم وقتي بزرگ و تنومند بشه قدر تمام زحمات خوب مامانيشو ميدونه و بيشتر از قبلم عاشقش ميشه
عزيزم با اينكه بارداري و زايمان واقعا سخته اما اينقدر شيرينه كه اين سختي اصلا به حساب نمياد
خدا كنه همه كسايي كه اين نعمت رو قدرشو بدونن


حتما همینطوره و قدرمی دونن . خداکنه همه ی کسایی که این نعمتو ندارن هرچه زودتر بهره مند شن
الی
18 آذر 91 14:53
عزیزم امیدوارم قشنترین لحظه ها رو کنار پسر گلت تجربه کنی


ممنونم دوست خوب من
سهیلا مامان پارساطلا
19 آذر 91 8:05
خاطرات تولد همیشه شیرینه ولی من رمز ندارم عکسهای خوشگلتون را ببینم
آرتین خان
19 آذر 91 10:50
خیلی زیبا و کامل نوشتی مامانی تبریک میگم پویا جونم ایشالا 120 ساله بشی راستی مامانی رمز ندادی عکس های گل پسملی رو ببینیم ها
سودا
19 آذر 91 11:08
چشام پر شد...


قدرت خدا! من که می بینمشون سودا جان
پرستو
19 آذر 91 23:01
واااااااااااااااای سلااااااااااااااااام خیلی قشنگ توصیف کرده بودی...خیلییییییییی...
امیدوارم خدا نی نی نازتو حفظ کنه عزیز دلمتولدش مبارککککککک.
دیروز تولد مامانم بود همیشه یادم میمونه که 2 روز قبل تولد مامان من تولد پویاست

مرسی که اومدی مهربون


ای جانم . منم ممنونم که بهم سرزدی .تولد مامان توهم مبارک باشه
سه دانشجو
20 آذر 91 12:22
سلام عزیز دلمون. افتخار بده زیارتمون کن!!!!!
سه دانشجو
21 آذر 91 12:54
سلام جیگری. بیا دوباره سعی کن میتونی ببینی . از فایر فاکس بیا . تو قسمت ادامه مطلب.
پویا جووون رو ببوس از طرف خاله هاش ازش تشکر کن به خاطر نظر قشنگش. راستس یه کاردستی ارائه دادیم !


اوه اوه اومدم
لیلی مامان یونا
21 آذر 91 14:27
سلام خانومی خوبی عزیزم ؟ خیلی گرفتارم گلم شرمنده نمیتونم سر بزنم


درسته!
ستاره زمینی
21 آذر 91 15:05
تولدت مبارک گلم. انشالله 120 ساله شی.
وای رقیه جونچه زیبا و با احساس..

سه دانشجو
21 آذر 91 20:49
سلام مامان مهربون،بازم حدس نزدی اون داداش یکیمون.حالا بگو عطی ونیلو کدوم؟ یه حدسی بزن دیگه ضرر نداره.
اسما
22 آذر 91 1:20
پویااااااااااااااااااااااا جونم تولدت مبارک خاله جونیییییییییییی


بووووووووووووووووووووووووووس
مهشید
3 دی 91 18:29
سلام خاله جووووووووونم میسی اره منم بابمامانموخیلی دوسشون دارم عشقشون واقعامثال زدنیه همیشه دلم می خوادباهمسرایندم اینجوری باشم همینقدرصبورهمین قدرعاشق
میسی که سرزدیدوبلاگ ستی
وبلاگ شازده کوچولوبایه خبرخیلی خوب اپه خاله جون