روزهای آرام ما
پویا و امیرحسین نوه ی صاحبخونه :
پویا: بیا 4راه بکشیم!
امیرحسین باشه تو 4راه بکش من ماشیناشو
پویا: موتورم بکشی باشه؟ امیر: نه الان تو شهر فقط ماشین و تریلیه
پویا: آره مدشده !!!! (اصلا این حرفو تا حالا جلو ما نگفته بود)
-------------------------------------------------------
صبح بعد از عروسی: من:بیا بریم خونه خاله زهرا
پویا: دیشب چجوری خوابیده ؟ من: یعنی چی؟ منظورت چیه!!
پویا: یعنی لباسش اذیتش نکرده؟ من: درآورده خوب هنوز که تو اون لباس نیس
پویا: پس بهش هیچی نگی خوب؟ نگی که عروس شده!
----------------------------------------------------
پویا تو تالار:مهدی نوشابه رو از کجا آوردی؟ مهدی:از مجیدم(عموش)
پویا:مجیدت؟ یه کم مکث..... منم داداش دارم! اسمشم امیر محمده! میرم ازش نوشابه بگیرم ! ورفت......
-----------------------------------------------------
دختر عموم اومده میگه: پویای مامان همینه؟ میگم : آره .....
پویا : چرا گفتی آره میگفتی این داداششه یه کم می خندیدیم!!!!(کلا رفته توفاز داداش)
-----------------------------------------------------
زن داداشم: پویا چرا اینقد وسایلتو می ریزی ببین مامانت کمرش درد گرفته
پویا: عیبی نداره خوب میشه جم میکنه!
زن داداش: خوب نمیشه ببینش
پویا: درحالیکه پشتش به منه و نقاشی میکشه: میبینستم!!!!!
-----------------------------------------------------
پویا: مامان خودتو معرفی کن من: رقیه هستم مامان پویا
پویا: من: خنده داه مگه؟ چیه بچه؟
پویا: بایدمثلا بگی پویا .... در نقش خروس!!!
این باز چه مدلشه؟ خوب همون نمایشمونه دیگه من لباس خروس میپوشم میگم: قوقولی قوقو قوقولی قوقو هررررررررچی میخوای فووولی بگووووو
م:عجب پس قراره نمایش اجرا کنین؟
پو: درحالی که دهنش بعد گفتم بگوووو هنوز غنچه است!! قرار؟؟قرار چیه باز میگم خروووس -حسنی- نمایش واااای سرم گیج رفت چرا نمی فهمی
-------------------------------------------------------
سه شنبه شب روزمیلاد پیامبر رفتیم خونه همکارم که رفتن خونه جدیدشون وشام دعوتمون کرده بودن . یه زوج جوان دیگه هم بودن وزن و شوهری چند سال ازماها کوچیکتر بودن و2تا بچه داشتن!
خلاصه اول خیلی محترمانه و خوب برگزار شدو کم کم شام خوردیم و ....
بعد شام دیدیم نه بابا نمیشه همه شخصبت واقعیشونو نشون دادن و به هر زوری شده 6تا خودکار پیدا کریدم و کاغذ و آی اسم فامیل بازی کردیم آی بازی کردیم یه چیزی میگم یه چیزی می شنوین بعدشم یه دست مارپله زدیم اساسی
ساعت 11 شد اونا رفتن مادوباره بساط تخمه و پیراشکی و پ.ا.س.ت.و.ر و..... خلاصه جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت
زندگی لذت همین شباست که کنار اونایی که خوبن بهت خوش میگذره
ادامه مطلبم داریم بچه ها
کمدجدید پویا