پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

پا درد

1392/1/12 23:57
نویسنده : مامانی
451 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

من از 5 عید تا آخرشو مرخصی گرفتم و روزهای خوبی رو با پسرک گذروندیم. بیرون رفتیم. بانک رفتیم. خرید کردیم. پارک رفتیم. قطارشادی سوار شدیم. جاهایی که دوست داشتیم بریم و وقت نشده و هیچوقت نمیشده! رفتیم. صبحها تا خود 9 وگاهی10!!!! خوابیدیم و لذت بردیم . بعدش پاشدیم و یه صبحانه 2نفره دبش خوردیم. و....  وبه این نتیجه رسیدیم که اگه آدم تو خونه باشه همیشه ، پیوسته روگازش تمیزه! خونه اش جارو خورده! یخچال مرتب و تمیزه. اعصابش راحته. ساعت 3ظهر تازه فک میکنه ساعت 11 است!!!!وقتی شوهرش میاد خونه عطر غذا خونه رو پرکرده...

وفهمیدیم که وقتی نگران زمان خوابیدن بچه نباشی اعصاب بچه هم راحت تره هی بهش نمیگی الان نخواب که شب خوابت نمیبره .یا ساعت 10 شب نمیگی بخواب بخواااااااااااااااب که فردا صبح بیدار نمیشی!

وفهمیدیم وقتی تو یه جمع یکی میگه امروز چند شنبه است؟یا امروز چندمه دیگه شاخ درآوردن نداره خوب طرف هر روز مثل دیروز خورده و خوابیده به تاریخ و روز هفت چیکار داره؟؟ههههههههههههه

وفهمیدیم که وقتی زمان بیدارشدن صبح برای مادر مشخص شده نباشه هر چندوقت که بچه نصف شب بیدار بشه و بهونه گیری کنه یا حتی اگه 2نصف شب بیدار شه بگه پاشو بازی کنیم مادر میگه چشششششششششششم وبازی می کنن!!!!

وخلاصه خیلی چیزا فهمیدیملبخند

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

دقیق نوشتم چون دوست دارم بعدا پویا بخونه . شماها خسته شدین نخونین

روز 9 فروردین زنگ زدیم به همکارمن و هماهنگ کردیم شب رفتیم خونشون. شام هم اونجا بودیم و مثل همیشه به بازی های 4 نفره وکلی اسم و فامیل گذشت و پویا هم با چندتا اسباب بازی مشغول بود وبسیااااااااااار خوب بود. آخرای شب حدود ساعت 12 گفت که آخ پام  و چون این مدت گهگاهی میگه پام درد میکنه واطرافیان میگفتن به خاطر رشد بچه است و سروتهش با یه حوله داغ کردن و چرب کردن هم میومد . این دفعه هم توجه نکردم و اومدیم خونه که دیدم نخیر تا صبح هی گفت پااااااااااااااااام درررررررررررررررردآی دررررررررررررررررد آی دردددددددددددد  

صبح دیگه هردوتامون بی تاب شدیم و بابایی رفت دفترچه ها رو تاریخ جدید زد و منم زنگ زدم همه ی بیمارستانا پرسیدم کدومتون کشیک ارتوپد دارین؟ که یک بیمارستان گفت ماداریم اول بیا بچه رو عمومی ببینه بعد عکس بگیرین بعد اگه لازم بود می فرستیم اورتوپد

رفتیم عمومی دیدعکس گرفتن گفت من چیزی نمی بینم! ببرین متخصص گفتیم خوب ارجاع بده گفت ما که نداریم اینجا!!!!!!!!!!!!!! یا خدا!   تا بعد13 نیست برین بیرون بیمارستان

رفتیم بیرون حالا پویا بغل امیر و پیاده!

رو درب مطب دکتر (فقط همین یه دکتر ارتوپد کارمیکرد تو ایام عید !!!)  یه کاغذ چسبونده بودن 26نفر هم اسم نوشته بودنن روش ماهم 27تمین نفر نوشتیم اومدیم خونه

ساعتای 3 شد من گفتم نکنه مشکلی پیش بیاد رو در نوشته بود نوبت دهی هر روز از 3.30 پس پویا رو سپردم به امیر و رفتم در مطب .حالا پویا هم فقط دراز کشیده دست به پاش بزنی دادش بلند میشه!

رفتم می بینم بالغ بر 50نفر تو کوچه نشستن یکی میگه اون برگه رو درنیست! کنده شده!!!! و دارن اسامی رو خود مریضا رو یه کاغذ دوباره می نویسن! این دفعه رو اون برگه شدم نفر22وم!!!!

ساعت 4منشی دکتر اومد رفتیم تو دوباره یه کاغذ درآورد شروع کرد نوشتن شماره!!!! رو این یکی شدیم 25ام! ینی دم دکترا گرم دم همشون................. کشتن منو به قران

نشستیم نشستیم خود دکتر ساعت 6اومد! یعنی از 3تا6 مردم الاف مثل ببخشید یه گروه گوسفند ریخته شده بودن رو هم

داشتم صلوات میگفتم و به خدا گفتم خدایا الان دق کرده امیرو تورو خدا امروز دیگه تکلیف پاش معلوم شه به تو سپردمش .

یهو دیدم یکی که گمونم سال 83 شاگردم بوده! والان ازدواج کرده بود و من اصلا قیافشو دیگه نمیشناختم اومد جلو و صدام زد و احوال پرسی و.... بعد فهمیدم وردست همون دکتره است. خلاصه که عکس و دفترچه پویا رو گرفت برد تو. بعد چنددقیقه دیدم با مریض دوم اسم پویا رو هم خوندن و دکتر عکسشو نیگاه کرده بود و یه عکس دیگه +سونوگرافی از پاش+آزمایش خون نوشته بود

زنگ زدم امیر پویا رو بیاره الان دیگه گمونم شده بود 6و40 دقیقه و رفتم تو آزمایشگاه نوبت گرفتم و فوری دفترچه رو بردم سونوگرافی هم اسم نوشتم و برگشتم آزمایشگاه . امیر اومد و از پویا خون گرفتن وبماند که چقد داد و بیدار کرد که: وااااااااااااااااااااای بدبخت شدم حالا من چیکااااااااااااااااار کنم؟؟ و...

قرار شد جواب آزمایشو ساعت 8 بگیریم . رفتیم سونو دیدیم هنوز 15نفر جلومونن چون فقط چندتا سونوگرافی تو بیرجند هست مثلا کلا7تا والان تا آخر عید همین یکی کار میکرد! بازم دم دکترا گرم

عمه اومد و باهاش رفتیم بیمارستان تامین اجتماعی عکس پاشو گرفتیم همون موقع بهمون داد برگشتیم سونو هنوز نوبتمون نشده بود .

ما نشستیم وبابایی رفت جواب آزمایشو گرفت آورد. ساعتای 9.5 رفتیم تو بماند که چقدداد وبیداد کردی و نزدیک بود همون آلت سونوگرافی نیشخند رو بکنی تو حلق دکتره

جواب رو گرفتیم بدو رفتیم مطب دکتر دیگه شده بود 10 شب و من واقعا چشام سیاهی میرفت و بابایی کل این ماجراها تورو بغل کرده بود و راه میرفت.وقتی خواستیم بریم مطب دکتر بابایی گفتت پویا اگه اینجا دیگه ساکت باشی و هیچی نگی بعدش میریم خونه و من یه جایزه هم برات میخرم. رفتیم تو دکتر فقط جواب آزمایشات و...اینا رو نیگاه کردو اصلا به پویا کاری نداشت بعدبرداشته میگه ببین چه پسل خوبی بودم اصصصصصصصصصصصصصصلنم نق نق نکردم! (کی بود نیم ساعت پیش سرنگ آزمایشگاهو میخواست بکنه تو چش دکتره؟؟ وتوسونوگرافی هم ایضا؟؟؟؟)

دکتر گفت نمیدونم چی چیک موضعی هست و اگه تا فردا همین موقع با آمپول و شربت راه نبیفتاد فوری بیارینش

اومدیم که بریم داروهاتو بگیریم شده بود11 نه نهارخورده بودیم نه شام. بابایی هم کادوی پسرکم رو بهش داد ظاهرا تو همون گیرودار رفته بود خریده بود! دمش گرم

جالبه بیرجندکل مطب دکتر و داروخونه و سونو و..... همه تو یه محدوده است و ما خیلی تو مسیر نبودیم فقط الاف بودیما فقط الاف

 حالا هی آبجی هام -مامانم و... اس میدن زنگ میزنن چی شد؟چی شد؟ومن با اینکه خوشحال بودم که به یادمون هستن از اینکه شده بودم منشی و حین کارا باید تلفن جواب میدادم یه م اعصابم به هم ریخته بود مخصوصا که از وقتی بابایی به من پیوست منشی گوشی ایشون نیز بودم!

شب مامانم هم اومد خونه ما خوابید و ما تازه ساعت 12شب از برون شام گرفتیم ونهاروشام رو با هم خوردیم! وهلاک افتادیم و پویا همچنان تکون نمیخورد ولی دیگه بچم یه کم با لاکپشتهای نینجا بازی کرد و خوابید. تا صبح هی پاشدم نیگاش کردم و دیدم نخیر تکون نمیده پاشو. هی میخواست این پهلو اون پهلو شه ولی نمیشد و بچه ای که تا صبح رو زمین مسافت 20مترو جابجا میشده تا صبح از سرجاش جم نخورد و من دیگه واقعا کلافه شده بودم و نگران.

صبح مامانم سفره صبحانه رو پهن کرد ولی مگه صبحانه خوردنمون میومد؟ پاشدیم رفتیم بیمارستان آمپولشو زدیم و برگشتیم. بعدم رفتیم مهدکودک دنبال مهدی خاله و آوردیمش خونه شاید به اون هوا یه تکونی به خودش بده

یه کم گفت:مهدی اون ماشینو به من بده- مهدی اونو بیار پیشم .کم کم دیدیم داره خودشو میکشه رو زمین و میره به سمت مهدی! بعد نیم ساعت دستشو گرفت به پشتی و بلند شد و من و بابایی و مامان بزرگ مثل وقتی که یه بچه تازه راه میافته ذوق کردیم و دست زدیم براش

پسرکم امیدوارم هیچوقت دیگه اینجوری نشی که دل ندارم مادر

همیشه سالم باشی . بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان یاشار
14 فروردین 92 13:26
الهی من دورت بگردم عزیز دلم. الهی دور خودت بگردم رقیه جون میدونم چی کشیدی ایشالا همیشه بلا به دور باشه


(
م(خط خطی خوانا)
14 فروردین 92 15:46
عزیزم با اینکه به قول خودت طولانی نوشتی
من یکی که همشو خوندم
و ناراحنت شدم
انشالا زود زود پای پویای گلمون خوب شه
من که نفهمیدم چی شد پای بچه؟
ولی ایشالا خوب شه زودتر
و مامان جونیش دیگه غصه نخوره


خود دکترم نفهمید ! ایشالا
مامان ترنم
14 فروردین 92 22:01
عزيزم واقعا ناراحت شدم. ان شاا.. كه بلا به دور باشه. تو رو خدا در اولين فرصت خبر سلامتي گل پسر رو برامون بزار كه خيلي نگرانيم.
elham
17 فروردین 92 16:16
آخی بمیرم.ایشالله زود خوب شه خیلی ناراحتش ده خدا برات سالم و سلامت نگهش داره
elham
17 فروردین 92 16:16
آخی بمیرم خیلی ناراحت شدم ایشالله خدا برات سالم و سلامت نگهش داره و زودی خوب شه
زی زی بانو
19 فروردین 92 23:12
یعنی همینجوری خود به خود یه شب خوابید صبح پاشد اینجور بود اصلا معلوم نشد دلیلش چی بوده؟




اصلا نخوابید زینب جان . داشت بازی میکرد خیییییییلی آروم وسطش گفت پام درد میکنه

میتونم بگم بیشترین دلیلش درد عضلانی به دلیل رشدشه
پسرم میخواد مثل باباش رعنا بشه

مامان نیکان
22 فروردین 92 10:28
وای سلام عزیز دلم اگه بدونی چقدر ناراحت شدم این بچه هام آدمو می کشن تا بزرگ می شن کاملا می فهمم چی کشیدی مثل چن وقت پیش که نیکان کهیر زده بود حتما واسش صدقه بده ان شالاه دوباره همجین اتفاقی پیش نیاد


آره یادم میاد کهیر زده بود .خیلی بده خیلی هیچ بچه ای مریض نشه به حق فاطمه زهرا