13 فروردین 92
صبح با اتوبوس عمو علی به همراه مامان بزرگ وبابابزرگ وعموها و عمه + خاله های بابایی رفتیم خارج از شهر یه جا فرش پهن کردیم و چایی درس کردیماونم رو آتیش و ..... وتو هم با صدرا کلی بازی کردی و پسر بدی نبودی .
از صبح که بیدار شدی یه کم پات لنگ میزد . عصر که اومدیم شهر بابایی بردت آمپول دومتو زد .
الان اصلا خوب نیستی و من اصلا اصلا خوب نیستم. خدایا چرا اینجوری میشه؟ خدایا بدیهای منو به پای بچم ننویس. منو مجازات کن تنبیه کن ولی نه با بچم. طاقت ندارم
عکس تو گوشی بابایی گرفتیم ولی اصلا حسش نیست بریزم تو سیستم و بزارم
حالم خوب نیست......................
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی