پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

عروسی+دوست جدید

1392/2/22 8:13
نویسنده : مامانی
973 بازدید
اشتراک گذاری

هفته گذشته

عروسی دعوت شدیم اونم تو یکی از روستاهای اطراف بیرجند! دودل بودیم بریم نریم . روستاهه بغل روستای بابام بود و رفتن به اونجا بهم آرامش میداد خوب.

امیرگفت نمیاد! میخواد بره با دوستان شب شعر نمیدونم کجا و خلاصه تصمیم براین شد من و پویا +آبجی کوچیکه (البته اونم بدون شوهر) با داداشم اینا بریم.عصر 5شنبه راه افتادیم به سمت بابا.بقیش ادامه مطلب چون اینجا شلوغ پلوغ میشه

 

رفتن به سمت ولایت پدری http://noughand.blogfa.com/     و بوی خوش و هوای دل انگیز و آب سرد و زلالش حالم رو جا میاره . ساعتای 8رسیدیم قرار شد اول بریم حنابندون! و مراسم اون روستا رو ببینیم و آخر شب برگردیم خونه ی بابا بخوابیم.من و زهرا هم که مجردی و بدون شوهههرررر نیشخند 

کلی جوونکا زدن و رقصیدن بعد نوبت مامانا شدن دف آورده بودن!!! با تنبک آی زدن و خوندن آی خوندن موزیسین های قهاری بودن برا خودشونخنده

یه عالمه مسخره بازی میکردن یه لحظه به خودم اومدم دیدم من کلا پویا رو ول کردم نمیدونم اصلا کجاس! پخش شدم کف زمین فقط میخندم ...

مامان داماد همچین سرخوووووش این ظرف حنا رو تزئین کرده بود 20تا فشفشه گذاشته بود روش! هی تلو تلو میخورد مثلا!!! میرقصید ما که فقط می خندیدیم (به غران از حالت عادی خارج بود)یکی فقط باید میومد عروسو جمع میکرد.رومبل درااااز کشیده بود می خندید!آرایشگره هی اشاره میکرد آرایشت!!خخخخخخخخ

همشون تو یه اتاق 24 متر دور هم نشسته بودن فقط می خندیدن . چقدر صمیمیت . چقدددررر آرامش .چقدددر نبود استرس . چقدرررکم خرج....

ساعت 12 داداشم ماروبرد خونه بابا و چشم ایشون هم روشن شد و خلاصه اونجا خوابیدیم.بماند که پسرک هر نیم ساعت یکبار اعلام میکرد که من خونههههمون رو دوووووست داششششتم چرا منو آوررررردی ایییییییینجااااا(دقیقا با همین کشش)

صبح رفتیم یه دوری اطراف روستای خودمون زدیم و لذت بردیم هرچند هوا بینهایت سرد بود در حدی که بخاری روشن بود تو خونه ها و برای وضو و دستشویی و شستن صورت بااااید آب گرم مصرف میکردی وگرنه یخ میزدی

ساعتای 10 دوباره داداشم اومد دنبالمون ماروبرد رفتیم هنوز تازه آرایشگر از بیرجند اومده بود داشت عروسو حاضر میکرد!

خلاصه مردا تو یه خونه بودن زنا یه خونه دیگه و بچه ها هم فاصله ی این دومنزل میرفتن میومدن و پویا هم بماند که یه مقدار زیادی اذیتم کرد روز عروسی ولی فاکتور میگیرم بس که من مهربونم و فقط میگم که: پسرکم کلی با محیط باز اونجا حال کرد و یه جا یه عالمه چوب بود برا خودش مشغول همونا بود و بازی میکرد!

ظهر رفتیم مسجد نهار خوردیم کل روستا رو بوی غذا گرفته بود خعلی باحال بود.وقتی برگشتیم دیدیم گروه ارگ تازه از شهر رسیده و بزن و بکوب تو کوچه تازه از 1ظهر به بعد شروع شد.

خیلی خوب بود والبته خسته شدیم (از لحاظ جسمی)

--------------------------------------------------

واما دوست جدید

عاقا! یه گروه دخترک بودن همش میرقصیدن ، اولش آبجیم گفت رقیه این دختره روببین، اسمش سهیلاس (چندتاسهیلا تو اطرافیانمون داریم قشنگ میرقصن) آبجیم میگه: انگار ژن سهیلاها تو رقص قویه

این شد که من کلا زوم شدم رو این سهیلا هه آی عاشقش شدمنیشخند

هی نیگاش میکردممژه دوس داشتم بیاد کنارم بشینه! اصلا خوشکل نبودا .دوست داشتنی بود. وبانمک. به دلم نشسته بود کلا. پویا یه صحنه خیلی نق میزد بهش میگم ببین این دختره رو ! من خیلی دوسش دارم.

حالا بچه هم حساس شد روش هی میگف: ماماااان همون دختره هموون دختره اومده کنارت ببیییییییین(حالا طرف بغل دستم نشسته منم تو دهنشم!!!) به قول دوستان اصن یه وعضی! یا یه بار رفتم بهش گفتم بیا با هم برقصیم! بعد هین رقص پویا دااااد میزد : مامان همون دختره است همون که عاشقشیخنده

آخرش دیگه رفتم بغلش کردم گفتم من خیلی دوستت دارم تو رو! ذوق مرگ شد . باورش نمیشد یه خانم متشخص مثل من بهش ابراز علاقه کنهزبانخودشیفته هم جدوآبادتونه ههههههههههه

هیچی دیگه هی من نیگاش کردم هی اون غمزه اومد خخخخخخخخخ

زن داداش بزرگم بهش گفته بود چیکار کردی بچه ، دل خواهر شوهرمو بردی؟گفته بود :ایشونم دل منو بردن اوووووه اووووه

آخر وقت هم که راهی شدیم بیایم رفتم بوسش کردم گفتم ایشالا دوباره همدیگه رو ببینیم اونم شمارش و آدرس خونشو تو بیرجند داد با هم درارتباط باشیم از خود راضیمیخواستم بگم بیاد با هم عکس بگیریم بیام به شماها و امیر نشون بدم دیگه ترسیدم همه منو بکشن .مثلا آبجی و زن داداشم هی میگفتن دیوونه آخه اون کجاش قشنگه . منم هی مسخره بازی.... میگفتم اصلا شماها تا حالا عاشق شدین؟؟ سبز

خداروشکر مالنا اینجا رو نمیخونه وگرنه منو میکشت .پوست تنمو میکند .کبابم میکردنیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (17)

بانو
18 اردیبهشت 92 14:12
کم پیدایی مامان رقیه؟ هر جا هستی شاد و خوشحال باشی عزیزم در کنار فرزندت.
elham
18 اردیبهشت 92 17:39
چه با حال همیشه به عروسی رفتن و شاد بودن
م خط خطی
18 اردیبهشت 92 17:46
پویا خیلی باحال بود
مامان پویا عاشق می شود!!
دا دا دا دانننننننننننننننننننننننن


طلا
18 اردیبهشت 92 19:26
salam omid daram khob bashin nazare lotfetoone
محبوبه
18 اردیبهشت 92 20:19
سلام بر مامان پویای عزیز
حسابی خوش گذروندیا
گفتی سرد بوده و برای وضو و ... چه سختی هایی داشتین یاد خودمون افتادم وقتی دبیرستانی بودم یه عروسی دعوت شدیم دقیقا به سبک همین عروسی که شما رفته بودین.
واقعا آب و هوای اونجوری به آدم حال میده.
چشمم روشن عاشق شدی دیگه؟ بله؟
البته چشم من چرا؟چشم آقای شوهرتون روشن.
تازشم عکس گوشه وبلاگت خیلی خوشگله.دوست خوشگل خودمی آخه...

ای جوووووووووووووووووونم من الان ذوق مرگم
زی زی بانو
19 اردیبهشت 92 1:16
وووووووووووووووو مبارکه رفتید تمیزش کردید
زی زی بانو
19 اردیبهشت 92 1:18
آشپزخونه هم عااااااااااااااااااااالیه


دعا کن خوشکل بشه هیشکی تا حالا همچین رنگی نداشته مملکت زوم کردن ببینن چی از آب درمیاد....
زی زی بانو
19 اردیبهشت 92 1:20
عزیزم یه وب شخصی هست اون وبم و اصلا عشقولی نیست.
7 ساله دارمش. و مال من تنهاس نه من مزدوج


قدرت خدا!من آدرسش رو موخوام
مامان نازدونه ها
19 اردیبهشت 92 10:26
همیشه به گشت وعروسی
چه عروسی خودمونی وشادی بوده
الان احوالاتت در فراق از سهیلا چطوره میتونی با دلتنگیات کنار بیای


هرشب اس بازی میکنیم باهم . تونگران نباش
مامان نازدونه ها
19 اردیبهشت 92 10:30
خدا قوتتون بده انشالله بسلامتی ودل خوش به خونه جدید برید
مامان یاشار
19 اردیبهشت 92 12:59
وای چقدره خبر. به به به ایشالا همیشه به عروسی و خوش گذرونی عزیز دلم. هر کاری هم که بکنی خوبه عزیزم من که مطمئنم
مامان یاشار
19 اردیبهشت 92 13:03
رنگ کابنت ها خیلی عالی میشه. ما پارسال که خونه مامان رو تغییرات دادیم زرشکی تیره با سفید های گلاس کابینت کردیم هر کی هم میبینه کلی خوشش میاد. مطمئن باش که خوشگل میشه. اگه پارسال بود و وقت داشتم و یه وروجک هی ازم بالا پایین نمیرفت خودم برات یه طرح مخصوص میزدم واسه آشپزخونه خوشگلت که خیلی دوست داشته باشی. یه عالمه هم عکس دارم واسه آشپزخونه ولی 2 - 3 تا CD میشن نمیشه برات بفرستم مگه اینکه خیلی وقت داشته باشین و برات پست کنم


آخ گفتی . نمیشه برام چندتاخوشکلش رو ایمیل کنی؟؟؟
شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
20 اردیبهشت 92 22:08
خوش بگذره

ای ول پویا.... کلی از دستش خندیدم.

خوب میشد عکسشو میوردی...........................

راستی چه سنی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




حدودا 17-18ساله

مرد كوچك من
21 اردیبهشت 92 11:56
بگو چرا اين چند وقته كم پيدايي نگوو سرت به خونه و تميزكاري گرمه خب عذرت موجهه اي جانم عروسي توي روستا واقعا لذت بخشه منم كه خيلي دوست دارم و پيش بياد ميرم تا باشه از اين عروسيا
نسرین مامان باران
21 اردیبهشت 92 12:41
خونه جدید و دوست جدید مبارک باشه .
مامان یاشار
21 اردیبهشت 92 22:23
اگه وقت داری برات تو این چند روز ایمیل میکنم. البته یه کوچولو شلوغ هستم. آخه جمعه تولد یاشاره ولی حتماً برات ایمیل میکنم. ایمیلت رو برام بزار عزیزم


نسترن جان یه چیزی انتخاب کردم به امید خدا...
دستت درد نکنه
فاطمه(من و همسرم و یه دنیا خوشبختی)
22 اردیبهشت 92 0:31
ای ول پس عاشق شدی رفت
خیلی بامزه نوشته بودی کلی خندیدم وسط این روزای پر استرس
مرررررررررررررسی


نوش جوووووووووونت .استرس ازت دور دوست خوبم