عروسی+دوست جدید
هفته گذشته
عروسی دعوت شدیم اونم تو یکی از روستاهای اطراف بیرجند! دودل بودیم بریم نریم . روستاهه بغل روستای بابام بود و رفتن به اونجا بهم آرامش میداد خوب.
امیرگفت نمیاد! میخواد بره با دوستان شب شعر نمیدونم کجا و خلاصه تصمیم براین شد من و پویا +آبجی کوچیکه (البته اونم بدون شوهر) با داداشم اینا بریم.عصر 5شنبه راه افتادیم به سمت بابا.بقیش ادامه مطلب چون اینجا شلوغ پلوغ میشه
رفتن به سمت ولایت پدری http://noughand.blogfa.com/ و بوی خوش و هوای دل انگیز و آب سرد و زلالش حالم رو جا میاره . ساعتای 8رسیدیم قرار شد اول بریم حنابندون! و مراسم اون روستا رو ببینیم و آخر شب برگردیم خونه ی بابا بخوابیم.من و زهرا هم که مجردی و بدون شوهههرررر
کلی جوونکا زدن و رقصیدن بعد نوبت مامانا شدن دف آورده بودن!!! با تنبک آی زدن و خوندن آی خوندن موزیسین های قهاری بودن برا خودشون
یه عالمه مسخره بازی میکردن یه لحظه به خودم اومدم دیدم من کلا پویا رو ول کردم نمیدونم اصلا کجاس! پخش شدم کف زمین فقط میخندم ...
مامان داماد همچین سرخوووووش این ظرف حنا رو تزئین کرده بود 20تا فشفشه گذاشته بود روش! هی تلو تلو میخورد مثلا!!! میرقصید ما که فقط می خندیدیم (به غران از حالت عادی خارج بود)یکی فقط باید میومد عروسو جمع میکرد.رومبل درااااز کشیده بود می خندید!آرایشگره هی اشاره میکرد آرایشت!!خخخخخخخخ
همشون تو یه اتاق 24 متر دور هم نشسته بودن فقط می خندیدن . چقدر صمیمیت . چقدددررر آرامش .چقدددر نبود استرس . چقدرررکم خرج....
ساعت 12 داداشم ماروبرد خونه بابا و چشم ایشون هم روشن شد و خلاصه اونجا خوابیدیم.بماند که پسرک هر نیم ساعت یکبار اعلام میکرد که من خونههههمون رو دوووووست داششششتم چرا منو آوررررردی ایییییییینجااااا(دقیقا با همین کشش)
صبح رفتیم یه دوری اطراف روستای خودمون زدیم و لذت بردیم هرچند هوا بینهایت سرد بود در حدی که بخاری روشن بود تو خونه ها و برای وضو و دستشویی و شستن صورت بااااید آب گرم مصرف میکردی وگرنه یخ میزدی
ساعتای 10 دوباره داداشم اومد دنبالمون ماروبرد رفتیم هنوز تازه آرایشگر از بیرجند اومده بود داشت عروسو حاضر میکرد!
خلاصه مردا تو یه خونه بودن زنا یه خونه دیگه و بچه ها هم فاصله ی این دومنزل میرفتن میومدن و پویا هم بماند که یه مقدار زیادی اذیتم کرد روز عروسی ولی فاکتور میگیرم بس که من مهربونم و فقط میگم که: پسرکم کلی با محیط باز اونجا حال کرد و یه جا یه عالمه چوب بود برا خودش مشغول همونا بود و بازی میکرد!
ظهر رفتیم مسجد نهار خوردیم کل روستا رو بوی غذا گرفته بود خعلی باحال بود.وقتی برگشتیم دیدیم گروه ارگ تازه از شهر رسیده و بزن و بکوب تو کوچه تازه از 1ظهر به بعد شروع شد.
خیلی خوب بود والبته خسته شدیم (از لحاظ جسمی)
--------------------------------------------------
واما دوست جدید
عاقا! یه گروه دخترک بودن همش میرقصیدن ، اولش آبجیم گفت رقیه این دختره روببین، اسمش سهیلاس (چندتاسهیلا تو اطرافیانمون داریم قشنگ میرقصن) آبجیم میگه: انگار ژن سهیلاها تو رقص قویه
این شد که من کلا زوم شدم رو این سهیلا هه آی عاشقش شدم
هی نیگاش میکردم دوس داشتم بیاد کنارم بشینه! اصلا خوشکل نبودا .دوست داشتنی بود. وبانمک. به دلم نشسته بود کلا. پویا یه صحنه خیلی نق میزد بهش میگم ببین این دختره رو ! من خیلی دوسش دارم.
حالا بچه هم حساس شد روش هی میگف: ماماااان همون دختره هموون دختره اومده کنارت ببیییییییین(حالا طرف بغل دستم نشسته منم تو دهنشم!!!) به قول دوستان اصن یه وعضی! یا یه بار رفتم بهش گفتم بیا با هم برقصیم! بعد هین رقص پویا دااااد میزد : مامان همون دختره است همون که عاشقشی
آخرش دیگه رفتم بغلش کردم گفتم من خیلی دوستت دارم تو رو! ذوق مرگ شد . باورش نمیشد یه خانم متشخص مثل من بهش ابراز علاقه کنهخودشیفته هم جدوآبادتونه ههههههههههه
هیچی دیگه هی من نیگاش کردم هی اون غمزه اومد خخخخخخخخخ
زن داداش بزرگم بهش گفته بود چیکار کردی بچه ، دل خواهر شوهرمو بردی؟گفته بود :ایشونم دل منو بردن اوووووه اووووه
آخر وقت هم که راهی شدیم بیایم رفتم بوسش کردم گفتم ایشالا دوباره همدیگه رو ببینیم اونم شمارش و آدرس خونشو تو بیرجند داد با هم درارتباط باشیم میخواستم بگم بیاد با هم عکس بگیریم بیام به شماها و امیر نشون بدم دیگه ترسیدم همه منو بکشن .مثلا آبجی و زن داداشم هی میگفتن دیوونه آخه اون کجاش قشنگه . منم هی مسخره بازی.... میگفتم اصلا شماها تا حالا عاشق شدین؟؟
خداروشکر مالنا اینجا رو نمیخونه وگرنه منو میکشت .پوست تنمو میکند .کبابم میکرد