پویای بیرون رو!
سلام:) این قضیه مال هفته پیشه هی اومدم بنویسم دلم یه جوری شد حسشو نداشتم توانشو نداشت! اما الان دیگه یه مدت گذشته صرفا جهت ثبت در تاریخ!!!!! مینویسمش
عاقا این بچه یه پرستار داشت درسته؟ خیل خوب.
یه مدت بود گوشی من هییییی لو باتری میداد. من یه روز عصر باتریشو تا ته پرکردم و با خانواده همسری راهی پارک شدیم و جاتون خالی تا 12 شب پارک بودیم .امیر نبود و جلسه ای رفته بود. من گوشی تو کیفم به خیال اینکه هر وقت جلسه اش تموم شد اومد خونه و دید ما نیستیم زنگ میزنه بهم دیگه هان؟ نگو گوشی جان طبق معمول بعد از 2 دقیقه کار کرد خاموش میشن و هی آقای همسر زنگ میزنه و هی من خاموشم و هی به مامانش زنگ میزنه و هی ایشون گوشی رو تو خونه جا گذاشتن!!! خلاصه شب که اومدیم دعوامون کرد که چرا برام یه یادداشت نذاشته بودین من نگران شدم و ..... منم اعصابم خورد شده بود کلا دوباره گوشیمو نزدم تو شارژ انداختمش یه گوشه گفتم تو که باز خاموش میشی چی الکی شارژت کنم. بگو خوب!
عاقا از قضا پرستار بچه همون شب بهم اس میده میشه من فردا نیام بجاش یه روز دیگه بیام؟؟؟ بعد من اس بهم نمیرسه و ایشون هم نه جواب بله گرفته نه خیر فرداش نمیاد!!!!
منم طبق روال هر روز صبح بلند میشم میرم برا خودم! به خیال اینکه ایشون میان زنگ مادرشوهرو میزنن و میان بالا پیش پویا.
اونوخ مادرشوهر هم بنده خدا طبق روال هر روز میره دوره قران تو مسجد بگو خوب
هیچی دیگه بچه بیدار میشه میبینه هیشکی تو ساختمون نیست میره خونه مامان بزرگ درو باز نمیکنن دوباره میاد بالا یه کم بازی میکنه!!! بعد پامیشه میره مسجد!!!! میگه یادم بود که قبلنا با مامان بزرگ رفته بودم دوره قرهان !!!
من ساعت 1 رسیدم دیدم هیشکی نیست. زنگ زدم به پرستار گفتم من خونه ام بیار بچه رو!(گاهی با خودش میبرد بیرون) گف کدوم بچه؟؟؟مگه پیاممو ندیدین؟؟؟من که امروز نیومدم اصلن!!!
هیچی دیگه یه پارچ آب سرد ریختن رو بدنم خدایا . زنگ زدم به مامان بزرگش گفت خودش یهو اومده مسجد نشسته تو بغلم! هزار فکر کردم به خدا اگه میرفت و مامان بزرگش نبود چی؟ اگه تو راه اتفاقی براش میافتاد چی؟ اگه گم میشد چی؟؟؟؟؟ از دست پرستار عصبانی شدم خودشم ترسیده بود. زنگ زد بهم گفت چی شد پیدا شد؟؟؟ منم دعواش کردم! تا حالا همچین صداهایی از من نشنیده بود! (هی میگفت ببخشید بچه کل دیوارای خونه جدیدتونو با ماژیک خط کشیده میگفتم عیبی نداره- میگفت شکلات خوری رو انداخت شکست میگفتم فدای سرش- میگفت کابینتا رو ریخته به هم میگفتم پویا هم کوچیک بود اینجوری بود-میگفت رو فرش جیش کرده میگفتم ااااا جاش کجاس بووریم باهم ) ولی این یکی رو دیگه نمیشد. وقتی دید از من جواب نیومده ینی ندیدم پیامشو خوب.....
خلاصه آخر شب بهش اس دادم که تا آخر هفته نیا پویا رو با خودم میبرم اتحادیه و خودش جواب داد: باشه من دیگه نمیام!!!! منم دیگه نگفتم خواهش میکنم بیا تورو خدا ببخشید!!! والا
--------------------------------------------
حالا 3 روز بعد:
مامان بزرگ ونوه از اون روز که پرستار نمیاد برنامه شون اینه: پسرک بیدار میشه .میره پایین با مامان بزرگ حاضر میشن میره دوره قران. حالا یه روز ساعت 10 صبح مادرشوهرم زنگ زده بهم پویا رو بردی با خودت؟؟؟ من:نه!!! میگه نیست تو خونه!!!! کجاس ینی؟؟؟؟ میگه نیس!!!! گفتم مادرجان بدو سمت مسجد که این راهو یادگرفته باز رفته اونجا. خلاصه 10دقیقه بعد زنگ زدم چی شد؟ میگه نیست ! تو مسجد هیشکی نیست!!! ینی من افتادم کف اتاقم! بدنم یخخخخخخخخخ کرد جیغ میزدم! آژانس گرفتم رفتم خونه تا خود خونه جیغ زدم . هی زنگ زدم مادرشوهر هی صدای گریه اش میومد که بچه نیست !!! به شوهری هم زنگ زدم گفتم گم شده پویا!!! تا من رسیدم باباش و مامان بزرگه پیداش کرده بودن.
میره در خونه مامان بزرگش زنگ میزنه نمیشنون صدارو! درو باز نمیکنن فک میکنه نیستن میاد بالا شلوار لی! پیراهن! یه بطری آب معدنی ! لاکپشت نینجا!!! برمیداره میره سمت مسجد . هیشکی اونجا نبوده برمیگرده یکی از خانمای دوره قران میبینتش میشناسه که این همیشه با مادرشوهرم میاد مسجد میبرتش خونه خودش اونوخ!!! که باشه حالا من وضو بگیرم میریم باهم!!!! هیچی دیگه بس که امیر تو کوچه های اطراف مسجد داد زده و صداش زده بچه ام میگه از پنجره خونه خانومه صدای بابایی رو شنیدم گفتم خاله بابام پیدا شد!!!!
به معنای واقعی کلمه جون کندیم اون روز
یه ماجرای دیگه هم هست باز اونو تو پست جدا مینویسم از هم جدا باشن