50 دقیقه ی دردناک هر روز ما
راس ساعت 7:
در حالی که کیف پویا رو دارم حاضر میکنم: پویا جااااااااان پسرررررررم عزیززززززززززززم پاشو ببین صبح شده خورشید خانوم اومده
پویا: هههههههههههههههم
میرم کنارش : بوسش میکنم و باهاش حرف میزنم تا سر حال شه
پویا: بیا کنارم دراز بکش با هم بخوابیم باشه؟
چشم بیا پسرم . دراز میکشم و شروع میکنم به تعریف یه موضوعی که دوست داره . مثلا: دیروز مهدی رفته جنگل اونجا یه آهو شکار کرده!!!!!
کم کم چشماشو باز میکنه و نق نق که . آآآآآی وااااای چشمام باز نمییشه
میگم پاشو بریم صورتتو بشورم تا باز شه .
صورتشو میشوریم و بدو برمیگرده دراز میکشه سرجاش!!!!
میخوای برات سی دی بزارم؟ یا حیوون بازی کنیم؟
آره حیوون بازی.
زود زود حیوونا رو قطار میکنم و در حالی که به ساعت نگاه میکنم
عجلمو درک میکنه. حس میکنه. مامان میخوایم بریم؟
نه مامانی هنوز نه . میخوایم پرپرباشیم؟ (پر ِ پر یعنی خیلی زیاد)
تو دلم میگم (فدای چشای قشنگت بشم ) آره هنوز میخوایم پرپر بازی کنیم
مامان منو نبر مهدکودک همینجا بمونیم
مامان جان نمیشه پسرم می بینی چقد زود میام دنبالت؟
پویا: خوب فعلا بیا ازم حیوون بخر
دستمو دراز میکنم یه پول خیالی بهش بدم که نق نق میکنه میگه نهههه پول واقعی!!!
در حالی که باز دارم ساعتو نگاه میکنم میرم کیفمو میارم و پول واقعی بهش میدم و بگذریم که به چه نکبتی این بازی تموم میشه و راضی میشه که خوب حالا بریم
هنوز یه پله نرفتیم : شیر طالبی میخوام.......
دوباره برمیگردم . از تو یخچال در میارم و بهش میدم و به ساعت رو دیوار نگاه میکنم
ظرف 30 ثانیه حاضر میشم و لباسای اونم که آخر شب پوشیدم که صبح اذیت نشه . فقط جورب و کلاهشو می پوشم و راه میافتیم
تو کوچه: مامان نریم دیگه خوااااااااااهش میکنم
مامانی ببینم من غصه میخورم نگو دیگه اینقد زود میام دنبالت . میخوای ببرمت خونه مامان بزرگ؟ نههههههههههه خودت .....
وسط حرفاش میگم: وای این سایه چیه رو زمین؟ و سایه گوشای کلاهشو نشون میدم و میگم وای بدو یه خرگوش داره دنبالمون میاد و اونم هی سرشو تکون میده تا سایه ها بیشتر تکون بخورن و هر هر میخنده و در حالی که دستمو گرفته بدو بدو میکنه و من فقط با هر لبخندش یه دنیا شاد میشم
میرسیم در مهد (امیر جان دستت درد نکنه که خونه رو به این نزدیکی کنار مهد گرفتی واقعا امسال از این لحاظ راحتم)
بهش قول میدم وقتی کارم تموم شد پرواز کنم و برم پیشش و اونم تاکید میکنه که حتما موقع پرواز بق بقو هم بگم!!!!!
همو می بوسیم و میره تو بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه و من از اینکه پسر 4 سالم اینقدر مرد شده که تنها پشتشو به من کنه وبره تو دل یه مشت غریبه و از پس خودش برمیاد احساس خوشحالی و البته از اینکه دلش اونجا رو خیلی نمیخواد و من مجبورش میکنم بره احساس گناه میکنم
حالا شده ساعت 7:50 و من باید از معلم تا آزادی رو برم.
دوباره به ساعتم نگاه میکنم و با عجله میرم سراغ کار و یه روز تازه.......
در حالی که تمام حواسم به پویاست..........................