پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

باورم نمیشه هنوز 4 سالته!!!

1391/7/30 22:32
نویسنده : مامانی
522 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم . اونقدر بزرگانه حرف میزنی و به ریز مطالب دقت میکنی که اگه اون همه نق نق و بهونه گیری کنارش نبود واقعا باور هیچ کس نمیشد که 3ونیم سالته فدات شم. وجالبه 23 ساعت و نیم نق نقه و این سخنان گرانقدر تو همون نیم ساعت بیان میشه!!!!! 

********************

پویا و بابا دارن Angey beards بازی میکنن تو گوشی بابایی

پویا: آها اها برو برو برو ووووووو بززززززززززززززززززززن هووووووووووووووووو معرکه بود بابا!!!!!!

----------------------------------------------------------------

من: پویا جان امروز برات تخم مرغ گذاشتم (توکیف مهد). همشو بخوری باز نگی فقط سفیده رو میخوام زرده نمیخورم . باشه؟

پویا: نههههههههه آخه من زردشو دوست ندارم

م: خوب دوست نداشته باشی باید بخوری که قوی بشی و بزرگ

پ: مامانیییییییی اگه خیلی بخورم بزرگتر و بزرگتر میشم بعد سقف مهد کودکو سوراخ میکنم میرم بیرون بعد خانووووم جعفری(مدیرمهد) باهام دعوا میکنه هااااااااا (این ، ها ، با غمزه بسیاااار زیاد ادا میشه)

م:اوه

--------------------------------------------------------------------

 پ: مامانی می دونی رعد و برق چیه؟

من: نه مامان جان چیه؟

پ: خوب وقتی ابرا به هم میخورن و تصادف میکنن . رعد و برق درست میشه دیگه ....

----------------------------------------------------------------------

داره شعر آتش نشانو برام میخونه و هر بیتی که تموم میشه بدون اینکه من بگم تفسیرش میکنه اینجوری:

مردان آتش نشان.......

اگر شوند با خبر که در یک گوشه شهر - آتیش گرفته جایی.....

(مثلا اینجا ، همین خونه ی ما ، پراز آتیش بشه و ما گریه کنیییییممم...)

تا دیده را بگشایی آتش نشان میآید تا که خاموش نماید

(دیگه بعدش با همون لوله ی درازشون !!!!نیشخند آتیشو خاموش میکنن)

مامان جونم من عاقلم آتیش بازی نمیکنم

(مثلا به گاز دست نمیزنم . تو آپزخونه نمیااااااام....)

با چوب کبریت شما - خونه سازی نمیکنیم

(مثلا اون شب که تو برای بهروز کاردستی درست کردی همش با چوبای کبریت خونه و مثلث و مربع درست کردیییییین تو و بهروز عاقل نبودین کار خطر ناک کردین!!!!! )   

 الله اکبررررررررررررررررررر

-----------------------------------------------------------------------------------

یه روز که رفتم دنبالش در مهد، با این سربنداومد بیرون و کلی خوشحال بودومیگفت این اسمش کاردستیه نیشخند روشم نوشته پویا ....

 

 

قربون دست و پای بلوریت بشم مااااااااااااااااااااااادر

 

 

اینم یه اسباب بازی جدیده. یه روز رفتیم پیاده روی خییییییییییییلی خوش گذشت بعدش رفتیم یه کم خرید. واسه پسرکم یه اسباب بازی دیگه خریدیم و خودشم راضی بود . از وقتی رسیدیم خونه هی گفت چرا واسم اون دایناسورو نخریدین من اونو می خواستم!!!!! هی ما حواسشو پرت کردیم هی اون گفت

امروز بعد 2 شب از خواب بیدار نشه میگه: دیرووووز به بابا میگم بره برام اون دایناسورو بخره!!!!!! قدرت خدا

بالاخره امشب خریدش و وقتی ما بهش گفتیم عجیب اژدهایی داری ها گفت :

نه این دایناسوره ببینین پاهاش رو زمینه دستاش بالا!!! اژدها دست و پاهاش یه اندازن!!!!!!هیپنوتیزم

---------------------------------------

بچه ها امروز آخرین روز ختم صلواته ها . هر کی تموم نکرده یالا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (19)

بابا امیر
30 مهر 91 22:19
و عشق
ابتدای آن روزهایی ست
که لبخندهایتان مرا مسافر ستاره ها می کند
خوشبختی شاید
همین یک لحظه
همین یک لبخند باشد
که از چهار گوشه ی این دنیا
چشمهای شما را به من هدیه می کند
این تمام زندگی من است
همانی که به قول سهراب
"گاز باید زد با پوست"
و من
با پوست
شسته یا نشسته
گاز می زنم
زندگی حتما
همان لحظه هایی ست
که دلتنگی مرا به تک تک ستارهای لبخندتان
وصل می کند .


وما همیشه عاشق تو می مانیم
وتو همیشه برایمان آرمانی و بزرگ هستی
و هر سه با هم به استقبال شادکامی می رویم
باشد که روزی زیباترین دنیای این دنیا مال ما باشد
امیر زندگی ام
آقایم......................
اسما
30 مهر 91 22:23
الهی بگردمش این پسر شیرین زبونو ماشالا چقدر بزگتر واقاتر شده معرکه ای پویا جونننننننننننن


فدای تو اسما جووووووووووووون کجایی بابا
مرد كوچك من
1 آبان 91 9:13
عزيزمه
هميشه خيلي دير متوجه بزرگ شدن و عاقل شدنشون ميشم البته نه شايدم اونا زود بزرگ ميشن


گزینه 2:اونا زود بزرگ میشن
نسرین مامان باران
1 آبان 91 9:45
جانم چه پسر باهوشی .


مرسیییییییییییییییییییییییی
مامان یاشار
1 آبان 91 10:46
خوب خانوم جووووووووووووووون سعی کن عین بچه عاقل باشی که نیاد ضایعت بکنه ببین رقیه من عاشق پسرت شدم الان باید چی کار کنم؟ً در ضمن این عشقولانه ای که اولین نظر انجام شده بسیار زیبا و لطیف بود. تو آدم خیلی خیلی لطیف و نغزی هستی هرچقدر که میخوای شلوغ کن نمیتونی این همه لطافت رو قایم کنی. ایشالا همیشه خوشبخت باشی عزیزم


ازت ممنونم نسترن جان . آدمایی که اول منو می بینن میگن خیلی شوخ و پرحرف و شلوغه ولی بعد یه مدتی که باهام باشن 99درصدشون گفتن که لطیف و حساسم
خوشحالم که اصل وجودم اینه سعی میکنم همیشه حفظش کنم.تا مثل تو وبقیه دوستای خوب همیشه خوب بمونم
اینایی که بابای پویا نوشته و همچنین من همشون بداهه و آنی بوده همش حرف دله واسه همینه که به دل میشینه
از ته دل می بوسمت

زهــرا
1 آبان 91 14:03



چیه؟تو هم باورت نمیشه 3سال و 10ماهشه نه؟
مامان بهراد
1 آبان 91 16:33
ای قربونت بشم با اون حرف زدنت عزییییز خااااله.........
کادستیت هم خییییییلییییییییییی قشنگ بود............................................


مرسی فاطمه جونم .
پرستو
1 آبان 91 21:40
سلاااااااااااااااام عزیزمممممم
خوبی؟
من شرمنده معرفتت شدم به خداااااااااااا
ببخشید که پیشت نمیومدم به جان خودت انقدر درگیرم که اصلا وقت نمیکنم وبلاگمو به روز کنم.
فردا نوبت ازمایش خون داریم و 5 شنبه دعوتیم خونه مجید اینا.عید غدیر هم گوش شیطون کررررررررر نامزدیمونه
خدا این نی نی ناز شیرین زبون رو بهت ببخشه خانوم خانوما
مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااچ


اختیار داری عروس خانوم . تو فقط به کارات برس و قول بده خوشبخت بشی
زهره
2 آبان 91 20:30
سلام عزیزم.من خیلی شرمندتم.البته من اکثرا وبتو می خونم ولی خیلی اهل نظر دادن نیستم.اخه اگه بدونی تو جه شرایطی باید بنویسم.از صبح تا 4 که با وحید اداره ایم.عصر میریم دنبال کوروش.تا بیام خونه و واسش غذا اماده کنم شده 8 که باید اقازاده رو ببرم بیرون دور بزنه 10 میایم خونه که کوروش می خوابه و کاملا به نور و صدا حساسه و سریع بیدار می شه حالا من باید تو تاریکی مطلق و بدون کوچکترین صدا بنویسم.واسه همینه که وب خودمم دیر به دیر اپ می کنم.راستی من اخر هم یاد نگرفتم چطوری عکس بذارم.


سلام زهره جان . می دونم بابا من که ازت انتظاری ندارم واسه دل خودم میام وبلاگت و خیلی هم کوروش رو دوست دارم(حالا خوبه فقط یه عکس ازش دیدم ههههههه)
آره خودمم فهمیدم دوباره سر فرصت میام و مرحله به مرحله برات مینویسم باشه زهره جان؟
ایشالا که یاد بگیری
زهره
2 آبان 91 20:31
نمی دونم نطرم اومد یا پرید.اخه پیغام نداد.


گمونم اومده زهره جان
زی زی
3 آبان 91 6:55
سلام رقیه جان

عزیزم من وبلاگت رو نمیتونم به روز ببینم . وقتی آپمیکنی اگه وقت داشی بهم خبر بدی عالیه

خب راستش الان درگیر نوشتن پروپوزال هستم و حتی خیلی وقتا شده میام نت و چندین ساعت تو نت هستم و دنبال کارام هستم اما وقت نمیکنم حتی یه سر ده دقیقه ای به وبلاگم بزنم.
شما دعا کن برام این مسئله هم به خیر بگذره.
فک کنم پویا رو تو خیابون ببینیم میشناسیم چون از تمام زوایا ازش کلی عکسای خوشگل دیدیم رفتار و اخلاقشم که دستمونه ببینمیش حتما میشناسیم

خداییش واقعا لذت میبرم اینجارو میخونم.

این قسمت "نشه" اشتباه نبود؟

فک کنم "د" جا انداخته شده آره؟

امروز بعد 2 شب از خواب بیدار نشه میگه:


---------------------------
درسته خانم معلم دستت درد نکنه الان درستش میکنم
ایشالا که به خیری و خوشی تموم میشه عزیزم . دوست مهربونم
حتما میام و بهت خبر میدم که کی آپ کردم البته اگه باز بعضیا نگن .... ولش
زی زی
3 آبان 91 6:56
کاش در آینده منم یه بچه باهوش داشته باشم


ایشالا
ولی بالاخره ترنم میخوای یا پسر؟؟؟؟؟
مامان نازنینها
3 آبان 91 8:16
ماشاا... به این گل پسر که اینقدر باهوش و نازه . کلی از نوشته هات لذت بردم و البته قربون صدقه ش هم رفتم . ببوس گل پسر ناز و خوشگل رو


ممنونم نیلوفر جان تو همیشه لطف داری عزیزم از دردونه های شما که باهوشتر نیس هست؟

زی زی
3 آبان 91 9:49
اگه بعضیا نگن چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



عزیزم ترنم ترجیحا!! اما هر چی خدا بخواد فقط سالم و صالح و باهوش باشه


هیچی ایشالا که یه ترنم میشه یه داداش ترنم هردوشونم سالم و صالح و باهوش
سه دانشجو
3 آبان 91 19:09
سلام دوست خوبمون
خوبي؟
خيلي ممنون از اينكه بهمون سر ميزني نوشته هات خيلي باحالن
ازطرف ما پسر گلتو ببوس
آپ كرديم خوشحال ميشيم بهمون سر بزني


خواهش میکنم چرا که نه الان با کله میام
زهره
4 آبان 91 0:16
مرسی عزیزم.فکر کنم زیادی در زمینه کامپیوتر بی استعدادم.
به هر حال ممنونم ازت.


چی بگم والا )
شقایق(مامان محمد ارشان)
4 آبان 91 12:19
وای خدای من چقد ر پست جدید
ببخشید من این روزا خیلی نمیتونم بیام
قول میدم تند تند بهت سر بزنم گلم
رمزو برات گذاشتم


الان اومدم .ممنونم ازت دوست جونم
فاطمه
6 آبان 91 4:30
برات الان کامنت گذاشتم نمی دونم ثبت شد یا نه لطفا خبرشو بهم بده
فاطمه
6 آبان 91 12:01
خانومی کامنتت رو خوندم و حست رو هم درک کردم ...بعد دیدم که من هم این حسو رو دارم و تقریبا همه دارن...خود من یه وقتایی می شه که واقعا انقدر از همه چی خسته می شم که دلم می خواد واقعا دیگه زندگیم متوقف شه
اما خب باید بدونیم این حس ها گذراست و مهم اینه که لحظاتی رو داریم که دوستش داریم
من وقتی نوشته هاتو می خونم کمبودی حس نمی کنم و این خیلی مهمه اون خود درونی تو کامله
و
دنیایی که با پویا داری دنیای قشنگیه که تکرار نشدنیه عزیزم
(چهار کلمه از خواهر عروس)
راستی عزیزم خواستم برم عکسای تولدتو ببینم اما انگار رمزت عوض شده


آره فاطمه جان میام بهت میدم.ممنونم ازت دوست خوبم