پراکنده نوشت
سلام پسرکم خوبی؟
همیشه سعی میکنم خاطراتت رو حرفات رو اتفاقات رو مو به مو بنویسم تا بعدا چندین سال بعد بیای و اینا رو بخونی و مثل کودکی ما که فقط با یکی دوتا عکس سروتهش هم اومده نباشه
خیلی کم از حسای درونیم گفتم ولی امروز نمی دونم چرا پرم از حس دوست داشتنت پرم از حس شیرین مادری . از عشق.........
اونقد عزیزی که اگه به سمت یه بوته خار یا حتی چیز درشت بری پاهام مورمور میشه فقط به خاطر اینکه مبادا ازیتت کنه حتی یه تیکه سنگ کوچیک و اونوقته که عمیقا درک میکنم:
کسی که خاری اگر پیش پای من میدید برهنه پا زپی ام می دوید مادر بود
طاقت یه لحظه دوریتو ندارم . مثلا می سپرمت به یه آدم مطمئن مثلا به بابایی یا مامان بزرگ و میرم که مثلا برم آرایشگاه یا.... ولی قلبم بعد نیم ساعت شروع میکنه به تند تند زدن. هرکی رنگ و رومو می بینه میپرسه چته؟ ومن میگم که نگرانتم و دلواپست و فقط فقط میخوام که برگردم پیشت
خیلی ها وقتی می فهمن 4 سالته بهم می خندن و میگن که وقتی استرسمو دیدن فکر کردن بچه شیرخوار دارم!!!!
شبا که کنارم دراز می کشی و دستای کوچیکتو دور گردنم حلقه میکنی و آروم میگی دوست دارم ، دوست دارم تا آخر عمرم تو همون حالت بمونم .....
وقتایی که کار بدی میکنی و من عصبانی نیگات میکنم و تو با یه لبخند خیییییلی ملیح به معنی ببخشید صاف تو چشام نیگاه میکنی و میخندی (مثل دیروز که تخم مرغو بجای توپ اونقد شوت کردی تا شکست!!! اونم کف حال) - اگه جنبه تربیتی موضوعو میشد نادیده گرفت همونجا سسسسسسسسسسفت بقلت میکردم و کل کار نادرستتو فراموش میکردم
قلبا هم همینطوره ولی بعد اون لبخند شیرینت برات فیلم بازی میکنم و آروم آروم می بخشمت که ضایع نشم
وقتی با بابایی دوتایی کشتی می گیرین و بازی می کنین و هرهر میخندین من بهترین های دنیا رو دارم. بهترین ها رو
وقتی میری تو مهدو میگی: مامانی زووووود زود بیای دنبالم من از همون لحظه به بعد تمام خواسته ام از دنیا اینه که دوباره به اون ثانیه ای برسم که از سرکار برگشتم و دستمو روی زنگ در مهد میزارم و میگم: پویا رو لطفا.....
تو خیلی مهربونی خیلی می دونستی؟
وخیلی باهوش ...........................وخییییییییلی نق نقو
ومن اندازه تمام نفسهایی که کشیدم دوستت دارم می فهمی؟؟؟
---------------------------------------------------------------------
یادم میاد پویا تا خود 1سال و 8 ماهگی که مجبوووووووووووووووور شدم از شیر بازش کنم حتی یه لقمه غذا نخورد . اونقدر شبا اذیت میشدم که خدا میدونه خیلی بزرگ شده بود ولی فقط شیر میخورد و قاعدتا شیر سیرش نمیکرد و هی میخورد هی میخورد.................
اون روزا روزای بدی بود من فقط مشغول درست کردن غذا بودم . مثلا 3 ساعت وقت میذاشتم با دقت تمام طبق دستور فرنی درست میکردم و بعد حتی یه نصف قاشق هم نیخورد!!!! حتی یادمه آرد برنجو خودم درست کردم و آماده نخریدم که مبادا برنج خوبی نباشه!!!!! خوب فرنی بچه رو هم که نمیشه گذاشت واسه روز بعد پس همه منطقل میشد به سطل آشغال و بسم الله ....باز یه غذای دیگه
به دکتر گفتم تخم مرغ آب پز نمیخوره گفت نیمرو کن . منم با یه ذره کره برات نیمرو میکردم باز نمیخوردی و باز مستقیم آشغالی
یادمه پفیلا دوست داشتی . برات ذرت میخریدم با کره پفیلا درست میکردم شاید به اون بهونه یه ذره کره بخوری که خوب فکر خوبی بود و جواب میداد
درواقع کره رو نهفته به خوردت میدادم خیلی سخت بود
وقتی آخر روز میشد میدیدم تو کابینتا ظرف شسته ای نمونده همش اینو درست کردم اونو درست کرم !!!! بعد تا 3 ساعت شستن ظرفا!!!!
ولی گذشت .... الانم خیلی چیزا نمی خوری ، خیلی چیزا... الانم به خیلی چیزا بهونه میگری : میگی گوشت زرد میخوام(جوجه ) هر جوووووووووور دست کنم میگی نه اینا زرد نیست!!!! تا از بیرون بخریم میخوری!!! قدرت خدا!!!!!
به نظر شما چون مادرا اینقد زحمت میکشن بچه ها رو بیشتردوست دارن.......
یا چون بچه ها رو بیشتر دوست دارن اینقد زحمت می کشن؟؟؟؟؟