اولین رویای شبانه گل پسر
ساعت 7 یه صبح پاییزیه و گوشیم شروع میکنه به زنگ زدن . زنگشو قطع میکنم و با چشای نیمه باز به خونه نیگاه میکنم که کاملا تاریکه و با خودم میگم: عجب!!! نکنه ساعت گوشیم خرابه ؟ الان ساعت 7 صبحه؟
که میبینم یه پسرک ناز با چشای خمار داره بهم نیگاه میکنه و میگه: مامانی لوز شده (روز شده) پاشو ببین خورشید خانوم چرا هنوز نیومده؟
تو خواب و بیداری هم دست از توضیح واضحات برنمیدارم و حس مربیگریم گل میکنه و میگم: ببین مامان جان ما الان تو فصل پاییز هستیم . پاییز بیشتر هوا ابریه ..... هنوز میخوام ادامه بدم که یه کم نق نق میکنه که نههههه من ابری دوست ندارم رعد وبرق میشه و....
ساکت میشم بلکه خودش قضیه رو حل و فصل کنه که خوب همینطورم میشه
یه قلطی میزنه و میگه : مامانی من الان داشتم خواب میدیده بودم!!!
خواب میدیدی؟؟؟؟چه خوابی؟
آره خواب اینکه با مهدی(پسرخاله) رفتیم پفک نمکی! خریدیم بعد وقتی برگشتیم مامانامون رو پیدا نکردیم و گریه کردیم . تو کجا رفته بودی هرچی گشتم نبودی؟
خوبه میگی خواب دیدی اون واقعی نیست و الکیه و......
دوباره به ساعت نگاه میکنم حالا شده 7:20 و باید بلند شم کیف پسرک رو حاضر کنم و راهی بشیم ......
پینوشت : امروز از همون اول صبح اونقققققققدر بارون قشنگی داره تو بیرجند میاد که خدا میدونه . ایشالا همیشه همه جا پر از رحمت خدا بشه که دیگه بطورجدی امیدی به خلقش نیست