قاطی پاتی+بعدا نوشت
چون هنوز دلم میخواد برا پست قبلی عکس بزارین و همه دوستام شرکت کنن از طرفی این حرفامم میخوام بزارم که یادم نره پس میریم ادامه مطلب
پسرکم:
*یه وقتایی اونقدر از بودنت پر میشم که حتی یه ثانیه بودن بدون تو برام سخته
*گاهی بین کارومشغله های اداری اونقدر دلم برات پر میکشه و یاد خنده ها و حرفات میکنم که ناخودآگاه گوشیمو برمیدارم یه چندتا از عکساتو نیگاه میکنم و یه جوری دلم برات ذره ذره میشه که انگار یه ساله ندیدمت
*یه وقتایی تو خیابون می بینم مردم دارن یه جورایی نیگام میکنن بعدش می بینم که دارم هر هر با خودم می خندم اصلن! بعد به درونم مراجعه میکنم می بینم همش تویی . داری برام حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی و منم وسط خیابون دارم می خندم و ذوق میکنم ! هر دو سه تا قدمی رو هم یکی میکنم فقط برسم در مهدکودک....
*بابایی داره کتابای جدیدشو مهر (کتابخانه شخصی امیر....)میزنه و میزاره تو کتابخونش . بهت میگه بیا کتابارو بهم بده من مهرشون بزنم
همچین با ذوق و افتخار میری میشینی و یکی یکی کتاب میدی به بابایی منم مشغول کارامم بعد بابایی میره بیرون پامیشی میای پیشم:
ماماااان این کتابارو می بینی؟(اشاره به کل کتابخونه!)
آره مامانی چی شده؟
چیزی نشده که! من اینا رو به باباجون کمک کردم . مهههههرشون زدیم مهههر!
رنگش(جوهر) تموم شده بوووود بابا اون آبیه رو آورد رییییخت توش پُر از مهر شد
---------------------------------------------------------
* با امیرحسین و مامانش رفتیم مغازه پوشاک . مامان امیر حسین رفته اتاق پرو دوتا پسرک هم پریدن تو اتاق . من پشت درم . صداش میاد : بچه ها منو نیگاه نکنین من لباسمو عوض کنم خوب؟
پویا: امیرحسین به مامانت نیگاه نکنی ها زشته، فقط از تو آینه ...... احتمالا مامان امیر حسین در اون لحظه سیامک انصاری بود و داشت به دوربین نیگاه میکرد
-------------------------------------------------------
* صبح 5 شنبه پدروپسرو خواب گذاشتم و اومدم سر کار
نیم ساعت بعد از گوشی امیر اس اومد: یکی منو نجات بدهههه خیلی حرف میزنه!!!
-----------------------------------------------------------------
*باپویا رفتیم آرایشگاه آخرش برداشته بهم میگه :
ببینمت! خیلی عروس شدی برو یه کم از اون روجا هم بزن (رژ)
آرایشگره : چرا این پسرا با ماماناشون اینجوری حرف میزنن؟ بعد داماد میشن مازنا هزار بزک دوزک میکنیم میگیم خوشکل شدددددددم؟؟؟ میگن: هااااااا
--------------------------------------------------------------
* خاله زهرا زنگ زده جون کند ولی یه کلمه پشت تلفن باهاش حرف نزدی
م:چرا با خاله حرف نزدی مامان؟
پ: خجالت کشیدم! آخه اون عروسه....
-----------------------------------------------------------------
*دیشب داشتیم با هم حرف میزدیم برقا هم خاموش یهو انگشتم خورد تو چش پویا . منم که ناخونام بللللللند. پا شدم :پویاااااااا پویا جان چی شد؟صداتو بلند کن پویا ..... حال اونم بدون صدا داره گریه میکنه!!
یه کم گریه کرد و گفت خوب شدم
همون لحظه ناخون گیرو آوردم ناخونامو تا ته زدم
صبح بیدار شده میگه: مامان چرا اونقد ادا درآوردی دیشب؟ من که چشمم درد نگرفته بود کسی نمیدونه چجوری میشه ناخونای کوتاه شده رو دوباره چسبوند آیا؟؟؟
----------------------------------------------------------------
*صبح که بردمت در مهد گفتی : من یه جایی دیدیم یه نمایشگاه بود! توش پراز لباس کبوتر بود . وقتی ادارت تعطیل شد بری آروم که آقای نمایش نفهمه یه لباس کبوتر برداری بپوشی بعدش پرواااااز کنی بیای دنبالم
وطبق معمول سفارش و تاکید که: بق بقو یادت نره!
منظورش از نمایشگاه : تازگیا داره تو مهد نقش خروس رو تو نمایش حسنی اجرا میکنه و دیده بچه ها تو نمایش لباس مبدل می پوشن . نمایشگاه یعنی جایی که دراون نمایش اجرا میشه!!!
---------------------------------------------------------------
رفتیم خونه خاله زهرا بعد یه مدت یکی زنگ زد و شوهر خاله زهرا با لباس نظامی وارد شد. مهدی و پویا که در همون موقع داشتن خودشونو معرفی می کردن: پویا در نقش خروس مهدی در نقش قصه گو
با همدیگه گفتن: آقا مصطفی در نقش رژه
------------------------------------------------------------------
برای عید پویا که لباس خریدم از قبل
خودمم قرار شده همون مانتو آبیه که فقط شب عروسی آبجی پوشیدمو بپوشم و شلوار و کیف و کفش خریدم واسه خودم
امیرم هیچی نخریده به من چهببینم حالا هم بهم میگه عجولی! باشه 13عید براش میریم خرید ههههههههه
شیرینی هم یه کم خریدم
یه کم چیز میز دیگه هم دلم میخواد بخرم که به لطف دوستانی مثل مالنا شهرو میگردیم و میخریم ایشالا
خونمون رو هم از یه طرف دارن گچ میکنن - اوستا اومده گرمایش از کف کنه- اون یکی اومده کابینتا رو اندازه گرفته ! و خلاصه شدید کارا رو ریله ایشالا که بعد عید بریم خونه خودمون
همین جا از خدا به خاطر داشتن مادر شوهر و پدرشوهر خوبم تشکر میکنم که اگه اونا نبودن ما حالا حالاها صاحب خونه نمیشیدم که هیچ . کلن صاحبخونه نمیشیدم....
بعدا نوشت:
سرکارم. رادیو داره میگه با بچه هاتون بازی کنین .بیشتر مریضی ها و اخلاقیات بچه ها به خاطر بازی نکردن پدرومادر با بچه هاست . میگه به دنیای کودکتون نزدیک بشین. میگه اگه با بچه بازی کنین شب راحت تر میخوابه روز خو ش اخلاقتر بیدار میشه!!!!!
میگه پیامبر گفته یکی از بهترین اعمال بازی کردن با بچه هاست
پویا جان . من که از ساعت 1 که میرسیم خونه تا لحظه ای که میخوای بخوابی کم کم 5ساعت باهات بازی میکنم . نقاشی میکشم . بدو بدو میکنم. فوتبال بازی میکنم! قایم موشک . شعر میخونیم. بیرون میبرمت. قصه میگم. باهات میشینم حیوونا و ماشیناتو قطار میکنیم بازی میکنیم. پس چرا از همه بچه ها نق نقوتری . پس چرا بقیه بهم میگن تو از بس بهش توجه میکنی اینجوریه
بالاخره بازی کردن خوبه یا بد؟ بابچه دویدن و خندیدن خوبه یا بد؟
چرا پس من از همه مامانا بیشتر اذیت میشم؟چرا بیشتر از همه اذیت میکنی؟چرا اینقد نق میزنی؟