پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

قاطی پاتی+بعدا نوشت

1391/12/8 9:23
نویسنده : مامانی
478 بازدید
اشتراک گذاری

چون هنوز دلم میخواد برا پست قبلی عکس بزارین و همه دوستام شرکت کنن از طرفی این حرفامم میخوام بزارم که یادم نره پس میریم ادامه مطلب

پسرکم:

*یه وقتایی اونقدر از بودنت پر میشم که حتی یه ثانیه بودن بدون تو برام سخته

*گاهی بین کارومشغله های اداری اونقدر دلم برات پر میکشه و یاد خنده ها و حرفات میکنم که ناخودآگاه گوشیمو برمیدارم یه چندتا از عکساتو نیگاه میکنم و یه جوری دلم برات ذره ذره میشه که انگار یه ساله ندیدمت

*یه وقتایی تو خیابون می بینم مردم دارن یه جورایی نیگام میکنن بعدش می بینم که دارم هر هر با خودم می خندم اصلن! بعد به درونم مراجعه میکنم می بینم همش تویی . داری برام حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی و منم وسط خیابون دارم می خندم و ذوق میکنم ! هر دو سه تا قدمی رو هم یکی میکنم فقط برسم در مهدکودک....

 

*بابایی داره کتابای جدیدشو مهر (کتابخانه شخصی امیر....)میزنه و میزاره تو کتابخونش . بهت میگه بیا کتابارو بهم بده من مهرشون بزنم

همچین با ذوق و افتخار میری میشینی و یکی یکی کتاب میدی به بابایی منم مشغول کاراممخیال باطل  بعد بابایی میره بیرون  پامیشی میای پیشم:

ماماااان این کتابارو می بینی؟(اشاره به کل کتابخونه!)

آره مامانی چی شده؟

چیزی نشده که! من اینا رو به باباجون کمک کردم . مهههههرشون زدیم مهههر!

رنگش(جوهر) تموم شده بوووود بابا اون آبیه رو آورد رییییخت توش پُر از مهر شدقلب

--------------------------------------------------------- 

* با امیرحسین و مامانش رفتیم مغازه پوشاک . مامان امیر حسین رفته اتاق پرو دوتا پسرک هم پریدن تو اتاق . من پشت درم . صداش میاد : بچه ها منو نیگاه نکنین من لباسمو عوض کنم خوب؟

پویا: امیرحسین به مامانت نیگاه نکنی ها زشته، فقط از تو آینه ......تعجب احتمالا مامان امیر حسین در اون لحظه سیامک انصاری بود و داشت به دوربین نیگاه میکردقهقهه

 -------------------------------------------------------

* صبح 5 شنبه پدروپسرو خواب گذاشتم و اومدم سر کار

نیم ساعت بعد از گوشی امیر اس اومد: یکی منو نجات بدهههه خیلی حرف میزنه!!! خنده

 -----------------------------------------------------------------

*باپویا رفتیم آرایشگاه آخرش برداشته بهم میگه :

ببینمت! خیلی عروس شدی مژهبرو یه کم از اون روجا هم بزن (رژ)قلب

آرایشگره : چرا این پسرا با ماماناشون اینجوری حرف میزنن؟ بعد داماد میشن مازنا هزار بزک دوزک میکنیم میگیم خوشکل شدددددددم؟؟؟ میگن: هاااااااخنده

 --------------------------------------------------------------

* خاله زهرا زنگ زده جون کند ولی یه کلمه پشت تلفن باهاش حرف نزدی

م:چرا با خاله حرف نزدی مامان؟

پ: خجالت کشیدم! آخه اون عروسه....

 -----------------------------------------------------------------

*دیشب داشتیم با هم حرف میزدیم برقا هم خاموش یهو انگشتم خورد تو چش پویا . منم که ناخونام بللللللند. پا شدم :پویاااااااا پویا جان چی شد؟صداتو بلند کن پویا ..... حال اونم بدون صدا داره گریه میکنه!!

یه کم گریه کرد و گفت خوب شدم

همون لحظه ناخون گیرو آوردم ناخونامو تا ته زدم

صبح بیدار شده میگه: مامان چرا اونقد ادا درآوردی دیشب؟ من که چشمم درد نگرفته بود هیپنوتیزم کسی نمیدونه چجوری میشه ناخونای کوتاه شده رو دوباره چسبوند آیا؟؟؟

----------------------------------------------------------------

*صبح که بردمت در مهد گفتی : من یه جایی دیدیم یه نمایشگاه بود! توش پراز لباس کبوتر بود . وقتی ادارت تعطیل شد بری آروم که آقای نمایش نفهمه یه لباس کبوتر برداری بپوشی بعدش پرواااااز کنی بیای دنبالم

وطبق معمول سفارش و تاکید که: بق بقو یادت نره!

منظورش از نمایشگاه : تازگیا داره تو مهد نقش خروس رو تو نمایش حسنی اجرا میکنه و دیده بچه ها تو نمایش لباس مبدل می پوشن . نمایشگاه یعنی جایی که دراون نمایش اجرا میشه!!!ماچ

---------------------------------------------------------------

رفتیم خونه خاله زهرا بعد یه مدت یکی زنگ زد و شوهر خاله زهرا با لباس نظامی وارد شد. مهدی و پویا که در همون موقع داشتن خودشونو معرفی می کردن: پویا در نقش خروس       مهدی در نقش قصه گو

با همدیگه گفتن: آقا مصطفی در نقش رژهابرو

------------------------------------------------------------------

 برای عید پویا که لباس خریدم از قبل

خودمم قرار شده همون مانتو آبیه که فقط شب عروسی آبجی پوشیدمو بپوشم و شلوار و کیف و کفش خریدم واسه خودم

امیرم هیچی نخریده به من چهنیشخندببینم حالا هم بهم میگه عجولی! باشه 13عید براش میریم خرید ههههههههه

شیرینی هم یه کم خریدم

یه کم چیز میز دیگه هم دلم میخواد بخرم که به لطف دوستانی مثل مالنا شهرو میگردیم و میخریم ایشالا

خونمون رو هم از یه طرف دارن گچ میکنن -  اوستا اومده گرمایش از کف کنه- اون یکی اومده کابینتا رو اندازه گرفته ! و خلاصه شدید کارا رو ریله ایشالا که بعد عید بریم خونه خودمون

همین جا از خدا به خاطر داشتن مادر شوهر و پدرشوهر خوبم تشکر میکنم که اگه اونا نبودن ما حالا حالاها صاحب خونه نمیشیدم که هیچ . کلن صاحبخونه نمیشیدم....

 

 بعدا نوشت:

سرکارم. رادیو داره میگه با بچه هاتون بازی کنین .بیشتر مریضی ها و اخلاقیات بچه ها به خاطر بازی نکردن پدرومادر با بچه هاست . میگه به دنیای کودکتون نزدیک بشین. میگه اگه با بچه بازی کنین شب راحت تر میخوابه روز خو ش اخلاقتر بیدار میشه!!!!!

میگه پیامبر گفته یکی از بهترین اعمال بازی کردن با بچه هاست

پویا جان . من که از ساعت 1 که میرسیم خونه تا لحظه ای که میخوای بخوابی کم کم 5ساعت باهات بازی میکنم . نقاشی میکشم . بدو بدو میکنم. فوتبال بازی میکنم! قایم موشک . شعر میخونیم. بیرون میبرمت. قصه میگم. باهات میشینم حیوونا و ماشیناتو قطار میکنیم بازی  میکنیم. پس چرا از همه بچه ها نق نقوتری . پس چرا بقیه بهم میگن تو از بس بهش توجه میکنی اینجوریه

بالاخره بازی کردن خوبه یا بد؟ بابچه دویدن و خندیدن خوبه یا بد؟

چرا پس من از همه مامانا بیشتر اذیت میشم؟چرا بیشتر از همه اذیت میکنی؟چرا اینقد نق میزنی؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (21)

دخترشیرازی(من مینویسم تا تو بخندی)
6 اسفند 91 12:00

ای جونم پویا
عاقا منم بچه میخوام خووووووووووب
همچین تعریف کردی دلم خواست.

الهییییییییییی
الهی که روش نشده با خاله ش حرف بزنه چون عروس بوده!!



پس چی همچین بچم محجوب به حیاست بیا و ببین
به باباش رفته بچم
خوب یکی بخر
زهره
6 اسفند 91 14:31
رقیه جان خیلی زیبا وجالب بود
م(خط خطی خوانا)
6 اسفند 91 19:04
ماششششششششششششاللللللللللللللللا به پسر خوش زبون رقیه جون
ببین فکر نکنم هیچ خاطره ای واست شیرین تر از شیرین زبونیای پویا باشه
اینو در جواب اون کامنتت گفتم که وقتی خاطرات بانک منو خوندی دلت خواست از کار بنویسی


راست میگی هیچ چیز شیرین تز از حرفای عزیزکم نیست ولی اونو به خاطر قشنگیش نگفتم به خاطر این گفتم که واقعا خوندن داره !!! اگه بدونه با کیا سروکار دارم من...
eli
6 اسفند 91 20:43
سسسسسسسسسسسسسلام مامانی پویاخوفی؟خاطرات خیلی گشنگی بود
مامان خورشيد
7 اسفند 91 9:00
واي چه چسبيد.ممنون. سرم خيلي شلوغه و گرنه خوندن شما واقعا لذتبخشه و حتما به زودي ميام و اينجا حسابي سرت خراب مي شم.
شب عيدي اين چه كاري بود با ناخونات كردي آخه؟
مباركه خريدا و خوشحال شدم برا خونه به سلامتي.


فدای تو و محبتت عزیزم
حالا تا عید که باز بلند میشن ولی کلن جو منو گرفت! خخخخخخخخ
دلم برات تگ میشه باور کن . پس زود زود بیا
رهگذر
7 اسفند 91 11:33
حالم به هم خورد این آیکون سبزه کو؟



خوشم میاد ول نمیکنی
سه دانشجو
7 اسفند 91 13:11
سلام عزیزم خوبی؟پویا جون خوبه؟؟؟؟


سلااااااااااااااااااااام خوب خوبیم .شماها چورین؟
مامان سارا
7 اسفند 91 14:55
سلام. آقا پوبا رو به وبلاگ پویان جون دعوت می کنم. حتما بیاین...
زی زی
7 اسفند 91 16:18
واقعا دست والدین همسرت درد نکنه. خدا حفظشون کنه. وای من چقد حال کردم پویا بعد آرایشگاه بهت چی گفته


آره خداییش خیر ببینن
خودمم حال کردم هیچ فک همه ی خانوما افتاده بود +اینکه آرایشگرم که دیدی چطور دپرس شدکلن و چی گفت؟
رضوانه
7 اسفند 91 18:20
واقعا لذت بردم هزااااار ماشالاااا به این گل پسر شیرین زبون
بهترینها رو واسش ارزو میکنم رقیه جون


لطف داری رضوانه جون

زهره
7 اسفند 91 23:13
رقیه جون داداش گلم داداشی خودم داماد شد بدوبیا بهش تبریک بگو فقط تو نظر خصوصی بنویس می خوام سوپرایزش کنم گلم[بوسه]اگر دوست داشتی بیا رقیه جون


بدو اومدم
بابای نازدونه زهرا
8 اسفند 91 8:40
عشق میکنین با این پسر
بعد میگن دخترا ملوسن و شیرینن ! نه که نیستن ولی خدایی من اگه این جور پسری داشتم می خوردمش دیگه فردا نداشتم!


آره خداییش .مخصوصا اگه از هر 10 جمله ای یه جمله اش این باشه که بابایی قویه و منم میخوام مثل بابایی قوی بشم و من مثل بابایی مردم و .....دلتون بسوزهههههههههههه
ضمنا اگه دخترا ملوس نبودن که نمیشدن نازدونه ی بابا!!!

زی زی
8 اسفند 91 14:12
آره انفاقا حرف آرایشگره رو هم شدیدااااااااااااااا قبول ندارم اه ازدست این جنس خراب مردا میگم رمز تموم پست های قدیدم یکیه. بهت میدم الان


شدیدا قبول نداری؟؟؟؟
زی زی
8 اسفند 91 15:23
عزیزم ما چند روز بعد خواستگاری سریع عقد دائم کردیم بابای من از صیغه خوشش نمیاد
مثل اینکه کامل خوندی دیدی با چه عذابی بابامو راضی کردیم!!!


نه نخوندم الان میرم بخونم
مامان نازدونه ها
9 اسفند 91 9:18
عزیزم دوباره میام ومیخونمت فقط اومدم بگم که عکس رو همون روزی که قولش رو دادم آماده کرده بود اما بخاطر قطعی نت نشد برات بفرستمش اگه هنوز بازی ادامه داره که برات بذارمش


آره بزار بابا
مامان نازدونه ها
9 اسفند 91 10:42
نیست شما هم خواهر عروسی خجالت میکشم برات کامنت بدم
خونه دارشدنت رو تبریک میگم انشالله بسلامتی ودل خوش اثاث کشی کنی وخاطره ساز روزهای خوبی براتون باشه
دلیل اینهمه شکایت نوشتت اینه که گل پسرمون دیگه زیادی بهت نزدیک شده واحساس راحتی میکنه بچه های دیگه زیاد جرات نق زدن واذیت کردن رو ندارند چون مامانهاشون زیاد بهشون نزدیک نشدند وبا فاصله باهاشون قدم برمیدارند!


ههههههههههههههههههههه
آره شاید همینطوره . خوب تو که چنننننننند پیرن بیشتر پاره کرده تو بچه داری .الان میگی راه حل چیه؟
ضمنا عکسو گذاشتم رف پی کارش هههههههههههه

الهام
9 اسفند 91 13:54
چه با حال بود
از طرف من گل پسریتو یه بوس آبدار کن


مرسی عزیزم چششششششششششششششششششششم
مامان یاشار
9 اسفند 91 21:49
خدا پسرت رو واسه هممون حفظ کنه که آدم هر وقت میاد و شیرین زبونیاش رو میخونه روحیه اش کلاً عوض میشه. پس جدیداًنا خیلی عروس میشی آره رقیه جون؟!


ازت ممنونم نسترن جان حتی فکر کردن به داشن دوستای خوبی مثل تو منو به شوق میاره
آره بابا عرووووس اونم چه عروسی

مامان پارسا
12 اسفند 91 9:56
عزیزم منم مثل شما از ساعت 3 میرسم خونه کلی باهاش بازی میکنم باباشم که خیلی بیشتر از من باهاش بازی میکنه ولی پارسا کلی بهونه گیره


ای بابا پس دیگه شانسمون همینه خواااااااااهر


محبوبه
14 اسفند 91 9:09
به به.چه گل پسري.
عزيزم پسرا انگار بيشتر توي اين سن به مامانشون وابسته ان...
من خيليا رو ديدم كه همينجوري هستن.ولي يه وقتايي با شوهرت بفرستش بيرون كه كاراي مردونه رو هم ياد بگيره.
ما كه از بس شغل بابام سنگين بود و خيلي وقتا دو روز ميشد و نميديديمش،داداشام از كوچيكي هر جور كاري ميكردن.خزيد ميرفتن.اصن يه وضعي...
بعد الان آخر لوسن!و بازم به مامانم وابسته.به اين فكر ميكنم دو روز ديگه بچه من چي ميشه؟؟؟
نق نق كردناش مال اينه كه نقهاش خريدار داره ديگه…
راستي رقيه جون،تو قبل از اينكه پويا رو داشته باشي،اينقدر حوصله بازي با بچه ها رو داشتي؟
من ميترسم حوصله نداشته باشم خو…



اول اینکه ممنون اینقد برام وقت گذاشتی
باباش زیاد با خودش نمیبره بیرون! نهایتش یه سوپر میرن باهم!!!! آرایشگاه مردونه خودم میبرمش!!به زور که نمیتونم بفرستم باهاش ....
من کلا تو جمع که هستیم من تو گروه بچه هام!!! از عمو زنجیر باف گرفته تا آسیاب بچرخ بچرخ تا قایم موشک و نقاشی و اسم فامیل بازی کردن با خواهر زاده و....
ولی فکر نمیکردم اینقدر حوصله داشتم بازم
وقتی میبینی بچه ات کیف میکنه تو هم کیف میکنی
مطمئن باش

نسرین مامان باران
14 اسفند 91 12:51
مادر و پسر باحالید .



چه کنیم