پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

پویا و آشپزخونه

1391/12/10 8:30
نویسنده : مامانی
324 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 1 رسیدیم خونه لباسامو درآوردمو مشغول آشپزخونه شدم:

آشپزخونه رو ریختم به هم مثلا دارم خونه تکونی میکنم هی این پسرک میاد تو آشپزخونه بدو بدو میره بیرون منم سرم گرم کار خودمم

بعد که کابینتا رو تمیز تمیز دستمال میکشم شروع میکنم به چیدن وسایل :

کف چای سازومیزارم هر چی می گردم قوری وکتریش نیس!!!! پاسماوریا هستن قاشقاشون غیب شده!!!! کارتون قندا هست 2تا کله قند توش نیستن!

4تا قابلمه سر ندارن ! و.....    تو حالت خلسه بودم و فقط به اطرافم نیگاه میکردم دیدم یه دست کوچولو آرووووووووم به طرف سبد سیب زمینی و پیازا که خالیش کرده بودم شسته بودم دراز شدو داره میکشه به طرف هال اونو!!!

دنبالش رفتم دیدم یا حضرت عبااااااااااااااااااااس باید زنگ بزنم یه تیم بیان کمک اینجارو جم و جور کنم! تو سبد سیب زمینی پیاز داره حیوون میچینه!

قوری چای سازو چپه کرده رو کله قند میگه این آدم برفیه اینم کلاهشه !(پس بگو چرا هی داد میزد مامااااااااان هویچ نداریم میخوام بکنمش دماغ آدم برفی !!! منم کاملا مهربانانه میگفتم نه عزیزززم نداریمهیپنوتیزم)

در قابلمه ها رو گذاشته قاشقای پا سماوری یکی یکی زیر درا میگم اینا چین؟ اینا مارن گرفتمشون زندانیشون کردم تورو نیش نزنن برو عقب سمی هست می میری

میگم اون کله قند دیگه کو؟ میگه نه کله نداشت که! فقط قند بود قننننننند

خوب همون قنده کو؟ قیافمم یه کم اینجوری بود دیگهکلافه شرایطو درک کرده بودو نمیشد لحظه ای جمشون کنه بچم این شد که آروووووم اشاره کرد به پتو ! پتوی بابایی رو آورده بود قندو پیچیده بود توش سرشم گذاشته بود رو بالش! خندم گرفت وزدم زیر خنده . پویا هم که یه حالت ترس و استرس داش تا اون لحظه فقط داشت به قیافه من نیگاه میکرد منتظر عکس العمل من بود زد زیر خنده و ریسه رفت. بعدشم گفت:این نی نی خاله مریمه بهش دس نزن تازه جو جو خورده

یه چندتا وسایل برمیدارم برم بزارمشون توآشپزخونه پام میره رو یه چیزی و کم مونده با مخ برم تو دیوار نیگاه میکنم می بینم بالغ بر 5کیلو سیب زمینی با فاصله کاملا مشخص ردیف شدن توحال دوباره اینجوری شدمعصبانی برگشتم دیدم نیست کجا قایم شده بود نمیدونم ولی تا 1ونیم ساعت بعد که من تو آشپزخونه بودم جیک نزد! نه آب خواست نه وراجی کرد نه هیچیخندهقلب وقتی که کارم تموم شد با یه لیوان چای رفتم بیرون که دیدم میگه: مامان بیا خانواده دکتر قرمز !!! شروع شده مگه عاشقشون نبودی خوب بیا ببین دیگهماچ

عاشقانه دوستت دارم پویا جان ، عزیززززززززززززززززززززمی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (24)

دخترشیرازی(من مینویسم تا تو بخندی)
9 اسفند 91 12:34
)
خداااااا
منم کلی خندیدم از دست پسرت خدا حفظش کنه
این جریان خانواده دکتر قرمز چیه؟ رضا ی ما هم میگفت اینو!


قدرت خدا! خانواده دکتر ارنس رو میگه
هیراد و عمه لیلاش
9 اسفند 91 13:34
سلام ، هیراد جون توی مسابقه شرکت کرده ، لطفا به وبلاگش بیائید و کمکش کنیدآرزومند آرزوهای شما
الهام
9 اسفند 91 13:45
هه کلی خندیدم خدا حفظش کنه برات بچه به همین شیطنتاشه دیگه
مامی هلنا
9 اسفند 91 14:20
الهی فدای کنجکاووی و خلاقیتت بشم گل پسرم
من یکی که به عنوان خواننده از خنده دل درد گرفتم
ولی اگه جای تو بودم شاید الان هیچ مویی واسم نمونده بود


همینطوره . ولی خداییش هر چی هم اعصاب آدم به هم میریزه بازم قربون خدا برم که دلپدرومادرا یه جوری کرده فقط بلدن ذوق کنن!!! حتی با خراب کاری های بچه هاشون
م(خط خطی خوانا)
9 اسفند 91 15:58
با تموم این خراب کاریا بازم
عزیزمیییییییییییییییییییییییییییییییی


تو هم خاله مهربونشی بوووووووووووووووس
مامان یاشار
9 اسفند 91 21:47
کیف کردم چی کار کنم خوب کیف کردم دیگه.
البته شما هم خسته نباشی


تو عزیزی چیکار کنیم دیگه؟عزیزی
مامان نازدونه ها
10 اسفند 91 7:16
چه بفکر خاله مریمشه


آخه میدونه نی نی داره منتظر دیدنشه
پرستو
10 اسفند 91 10:18
ای جانمتو گرد گیری کن ایشون گرد اندازی میکننخیلی خندیدمماشاالله چقدرم سر و زبون داره
والله رقیه جون دیروز یه سری اتفاق ها افتاد ذهنمو مشغول کرد.مثلا به مامانم گفته بود پرستو توی خیابون انگار منو نمیبینه اصلا کنارم راه نمیره.خدا شاهده من وقتی دیدم اون تمایلی به راه رفتن کنار من نداره سعی میکردم با امنه راه برم.چون هربار میرفتم سمتش فاصله میگرفت.شاید هم من اینطوری فکر میکردم.واسه خرید من که بچه نیستم عقده خرید کردن هم ندارم.اما خوب هر چیزی که به نظرم قشنگ بود یه ایرادی ازش میگرفت با این جنسای داغون امسال بدجور میزد تو برجکم.دیگه مجبورم تا چند وقت عین پیرزن ها تیپ بزنم شاید خودش بفهمه این لباس هایی که انتخاب میکنه مال زنای بالای 60 ساله


ای جانم . به نظر من اینطور که معلومه هر دوتاتون یه کم دچار سوءتفاهم شدین اون فکر میکنه تو بهش توجه نمیکنی تو هم همینطور
معلومه که طرز فکرتون در مورد کلمه توجه متفاوته
ایشالا کم کم دستتون میاد عزیزم
بابت ابراز لطفت به پویا ممنون
زی زی
10 اسفند 91 15:56
خیلی با مزه سسسسسسسسسسسسسس یخدا


زهره
11 اسفند 91 9:35
رقیه جان کارتون گذاشتم برای پویا جان بدو بیا پویا جونم کنجکاو است
سه دانشجو
11 اسفند 91 17:23
سلام مامان عزیز،آپیم سر بزن.خسته نباشی.پویا جونو ببوس.
محمد
12 اسفند 91 8:37
مامان ترنم
12 اسفند 91 8:49
چه شيطنتهاي بامزه‌اي . خدا براتون حفظش كنه . خيلي با نمك بود.

:
مامان نازی
12 اسفند 91 9:05
قربون حرف زدنات چقد خوب حرف میزنه این بچه و با دلیل و منطق اون بالای وب باید بنویسن 6سال نه 4سال


مرسی عزیزم کاش آدرس وب میزاشتی
مامان نازدونه ها
12 اسفند 91 11:03
خدا قوتتون بده وانشالله بسلامتی
سه دانشجو
12 اسفند 91 12:54
سلام مهربون. منو نیلو کارای کامپیوتری تو خونه انجام میدیم.جداست یعنی.............!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو شادیا و بیرون رفتنا پیشمون نیست و هرهفته میذاره میره و اینجارو دوست نداره


خوب حالا ! منظورم همون بود
شقایق(مامان محمد ارشان)
12 اسفند 91 21:47
♥Iloveyou♥
Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥Iloveyou♥
♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥Iloveyou♥
♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥Iloveyou♥
♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥Iloveyou♥
♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥

سلام سلام
من کلی خندیدم
دستت درد نکنه رقیه جون ک با کلی خستگی بعد از خونه تکونی اومدم واسه استراحت تو وبلاگت همه خستگیم در رفت


ای جانم خسته نباشی عزیزم
ایشالا ارشان جونم بزرگ میشه همیشه برات شیرین زبونی میکنه از اینام بهتر
دخترشیرازی(من مینویسم تا تو بخندی)
12 اسفند 91 22:12
خخخخخخخخخ نخسته
مامان یاسمین
13 اسفند 91 10:38
وای چه کار کرده من بودم دیوونه می شدم
خوبه برا آشتی کردن هم زبون می ریزه


آی زبون میریزه آی زبون میریزه
مرد كوچك من
13 اسفند 91 13:12
خسته نباشي


فدااااااااااااااااااااات
زی زی بانو :)
13 اسفند 91 16:09
به به تمیز کاری (انقد از تمیز کاری بدم میاد که نگو ) میگم اونی که خوندی اولین پستم نبود آرشیو یه سالمو پاک کردم!!! خیلی ناراحتم که چرا اینکارو کردم. اما خب اینکارو کردم دیگه!!!! از کامنت های اون پست معلومه که همی بچه ها مدت هاست باهم دوستن و بعضی ها تو کامنتاشون اشاره کردن به روابط بین من و محمد که خوب نبود! شاید چون دوس نداشتم هیچ چیز غمگینی تو وبم باشه همشو پاک کردم... نمیدونم.... شایدم چون محمد تا اون روز ادرس وبمو نداشت همه رو پاک کردم و آدرس رو بهش دادم و شروع کردم از نو نوشتن... به هر حال هر دلیلی که داشتم من الان پشیمونم و میگم کاش آرشیومو داشتم دو تا پست خیلی خیلی خیلی طولانی از آشناییمون توش بود حیف شد...


ای بابا کاش نگهش میداشتی
ولی بیخیال دیگه با کاش کاش کاری از پیش نمیره
محبوبه
14 اسفند 91 8:53
اي جاااانم.
من عاشق بچه هاي شيطونم.
ماشاله چه سر و زبوني هم داره.ولي فكر كنم هم قيافه اش هم رفتاراش شبيه خودته
آخه ماشاله خودتم فرزي…


قدرت خدا!!!! از کجا فهمیدی فرزم؟؟؟؟ جان من بگو خیلی جالبه بدونم
نسرین مامان باران
14 اسفند 91 9:39
خونه تکونی با بچه ها یعنی کار یک ساعته رو ده ساعته انجام دادن .
بازم خوبه پویا کمی ترسید.


آره دقیقا کمی!! ههههههههههه
زهره
14 اسفند 91 10:01
روزها می‏آمدند و می‏رفتند،بهار نزدیک بود. پیرمرد لبوفروش به دخترش قول داده بود برایش لباس و کفش تازه بخرد، ولی پول به اندازه‏ی کافی نداشت. این روزها لبوهایش خوب فروش نمی‏رفت.
سوز سرما همه جا را فرا گرفته بود، کم کم غروب از راه می‏رسید، دست‏های پیرمرد مثل لبو قرمز شده بود.
دوباره داد زد: «لبو، لبوی داغ و خوشمزه دارم...» اما کسی توجهی به او نمی‏کرد. همه با دست‏های پر، سعی می‏کردند هر چه زودتر به خانه برسند.
صدای اذان از گلدسته‏های مسجد به گوش می‏رسید، پیرمرد نگاهش را به طرف آسمان گرفت و اشک در چشمانش جمع شد، ناگهان صدایی به گوشش رسید: «همه‏ی لبوهایت را چند می‏فروشی؟»
پیرمرد خوشحال شد. مرد همه‏ی لبوها را خرید و پول خوبی هم به او داد. پیرمرد خوشحال شد. صدای چرخ‏های گاری‏اش انگار در کوچه‏ها می‏خندید.
[بوسه]
مورچه و دوستش

مورچه داره می بافه

با نخ زرد و یشمی

برای دوستِ خوبش

یه شالِ گرمِ پشمی


ریخته کنارِ دستش

صد تا کلافِ کاموا

مورچه می گه: «خدایا!

تموم می شه تا فردا؟»


زرافه دوستِ مورچه

فردا می شه سه سالش

هر چی براش می بافه

تموم نمی شه شا لش




دست گلت درد نکنه زهره جان عزیزییییییییییییییی