خدایا شکرت
دیشب ساعت 2بامداد! پسرک صدام زد که مامااااااااان پام درد میکنه
من : ای خدا خودت کمک کن
رفتم پمادی که دفعه قبل دکتر داده بود آوردم چربش کردم و شربت بروفن دادم میگه: نه برو آب داغو بیاررررر آآآآآآآآآببببببب داااااااااغغغغغ(کیسه ی آب گرم میزارم رو پاهاش بهتر میشه)
رفتم چای سازو زدم و آب گرم کردم ریختم تو کیسه یه حوله پیچیدم دورش و گذاشتم روی پاش . آروووم چشاشو بست و پاشو می چسبوند به کیسه
بسکه دیروز ورجه وورجه کرد ظهر نخوابید از ساعت 6تا خود 9 فقط راه رفت راه رفت و با بهروز بازی کرد اونقدر راه رفت که سرم داشت گیج میرفت
ولی دیگه نگران نبودم مثل قبل چون مطمئن بودم چیز مهمی نیست درد عضلانیه و مربوط به رشد بچه است پسرکم میخواد مثل باباش رعنا بشه
همینجوری کنارش نشسته بودم میگه: خوب خوب شدم برو راحت بخواب
بوسش کردم پتوروکشیدم روش گفت:نکن پام خفه میشه دست از سرم بردار این کاراتو تمام کن!!! حالا چشاشم بسته....
دراز کشیدم 5دقیقه بعد مثل سپندرو آتیش پرید از رو متکا میگم یا ابوالفضل چیه مامان؟ هیچی خواب بد دیدم قند از دستم افتاد تو موجا!!!
پسرکم رو بغل کردم دستاشو جمع کرد و خودشو لوووس و با یه لبخند گفت همینجوری بغلم کن خوابای بد برن پی کارشون
ومن خوشحال از اینکه تورو دارم
خوشحال از اینکه دردت آروم گرفته و بلافاصله خوابت برده
تورو به علی اصغر امام حسین سپردم و خوابیدم
-----------------------------------------------------------
بهروز: پویا تو چه غذایی رو بیشتر دوست داری؟ فقط پنیر؟
پویا: موز و پنیر و پسته چایی و سیب زنیمی!!!!
-----------------------------------------------------------
بهروز : داداشم فلفل دلمه ای دوست داره ولی من نه
پویا: داداشت کیه؟ بهروز: بهنام
من: ما هم میخوایم برای پسرم یه داداش بخریم
پویا: کیلویی چنده؟؟؟؟ بهروز: من:
ادامه مطلبببببببببببببببببب
ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻗﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﯼ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﺩﺍﺷﺖ.
یک ﺭﻭﺯ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ، ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻠﻮﺍﻧﺎﻧﺶ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪ
ﻭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ.
ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻡ،
ﺷﻤﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻑ ﺑﺎ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﮑﺴﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.
یک ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ : 10 ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ یکی ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ.
ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺍﻭﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ