پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

از نوایی تا هاپو!

پ ویا که کوچیک بود .. دقیقا اندازه الان پرنیا وقتی میخواست بخوابه  میومد میگفت نوایی ... یعنی بزاریمش رو پا و بخونیم نوایی نوایی نوایی نوایی             همه با وفاین تو پویا بی وفایی!!! و.... این اختراع عمو رضا بود... نه اینکه به هیچ صورتی نمیخوابید این بود که هر کس هررر مدلی رو امتحان میکرد که بالاخره این مدل موند تا الان که هنوز خیلی ها تو اقوام به بچه هاشون میگن بیا نواییت کنم بخوابی....   و اما پرنیا وقتی میخواد بخوابه میاد سمتت و میگه هاپو!! به این صورت که شما باید بزاریش رو پا تکون بدی و بخونی... هاپو برو داداش بخووووررر   پرنیای ما لالا شدههه هاپو برو...
17 خرداد 1395

بدون عنوان

اینم دخترم یهویی تو مهد.... تو یک سال و 7 ماهگی:  تاب تاب عباسییی... منو منو عباسییی...مامان مامان عباسی.... داداش گلییی... بابا گلی... مامان گلی.... خاله گلی... آبجی گلی داداش نکن مال منه عهه عح پار بازی کنیم (عح دقیقا ینی بریم!!!   پار ینی پارک) عح ننا بازی کنیم (بریم با ثنا بازی کنیم) عح بالا .... عح در در باز کن ...  دست...پا.... ---------------------------------------------------------- یه چشمه از غذا نخوردن پویا.... جهت ثبت در تاریخ!!! شب شام نخورده... صبح صبحانه نخورده... نهار نخورده.... عصر ساعت 4 میگه ماست و نعنا... بله .. چشمممم... این ماست این نعنا... میگه نمیخ...
8 خرداد 1395

خدایا شکرت

به یه چیزایی که فکر کنی دلت میخاد سرتو همون لحظه بکوبی به دیوار!!! (دقیقا خدایا شکرت چه معنی داش الان؟؟؟ههه) مثل غذا نخوردن هششششت ساله ی یه پسر.... هوا خوردن...اکسیژن خالص... یا مثل اینکه هنوز باید بگی بروووووو جیش کن مادر جااااان!!! هنوز!!! یا اینکه هنووز تو جمع و مهمونی صدای اونی که با گریه و زاری بلنده پویاست ولااا غیرررر اما فکر کردن به خیلی چیزا آرامش میده بهت اینکه با هزاار استرس بچه ی دوم رو بیاری و بگی با این اخلاق خاصصص فوق العاده خاص پویا خدا خودش رحم کنه که چی بشه... و درکمال ناباوری ببینی که بینهایت شیک و مجلسی این پسر هم بهت کمک میکنه هم قرربون صدقه ی آبجیش میره...حسودی نمیکنه... بد خلقی نمیکنه ... &nb...
19 ارديبهشت 1395

سال جدید

خوب به سلامتی سال 1395 هم شروع شد رو غلتک افتاد و همینطور داره میگذره  پرستار پرنیا دیگه بعد عید نیومده و گمونم که مجبور بشم ببرمش مهد و دلهره و استرسی که همیشه با مهد بردن بچه اونم شیر خواره همراهه.... و منی که همیشه مثل یه مرد قوی بودم..... و درعین حال خیلی ضعیف:( کلمه های زیادی یاد میگیره دخترم و با وضوح میگه و الان در سن 1 سال  و 5 ماهگی دوکلمه رو میچسبونه به هم نکن بابا دتی داداش ایناش ماما پسرم داره کلاس اول رو تموم میکنه و هر روز باسوادتر میشه....  دفتر مشق اول اول رو نیگهش داشتم گاهی نیگاش میکنه و میگه وای من چقد بی سواد بودم.... چقد اینا برام سخت بود.... الان فوت آبم اینا رو!!!! ...
21 فروردين 1395

این روزها

روزا همینطور پشت سر هم میره....  برای ثبت خاطرات مینویسم وگرنه دوست ندارم اصلا بهش فکر کنم.... یه مدته (حدود 2 ماه) پویا کل تنش میخاره ... فعلا تشخیص کم خونی ...حساسیت... و این چیزا بوده ، آخه بچه ای که هیچی نمیخوره طبیعیه دیگه... دکتر باهاش صحبت کرده گفته هر غذایی که خوردی که هیچ... نخوردی آمپول اون غذا رو میزنم بهت... آمپول خورش سبزی! آمپول خرما!! و به طرز جالبی تا حدودی جواب داده ... یکی دوتا آمپول تقویتی و ضد حساسیتم که این وسط تزریق شده بهش گفتیم این مثلا آمپول قیمه بود  چاره ای نیس باید به هر صورتی میشه تو راه بیاد و غذا بخوره اکثرا عصبی هست و بیشترش بخاطر تغذیه بدشه ..... اولین کار...
12 اسفند 1394

3 تا دندون نیش

بین تاریخ 18/11/94 تا 20/11/94   3تادندون نیش دراومد  و به واسطه ی این امر!! گلا من سه شبه که بیدارم و یا بغلم میکنم یا راه میبرم   یا شیر  یا روپا و در عین حال جیییغ و بی تابی خودم و بابایی هم تب و لرررز شدید گرفتیم و رفتیمکاملا داوطلبانه گفتیم پنیسیلین 1200 بدین که زود سرپاشیم  وبیتونیم  به جوجه خانم برسیم... دیروزو مرخصی بودم و امروز همچنان با حال بد ولی اومدم سرکار  چقددد دندون در آوردن سخته چقدددددد مادر بودن سخت تر.... ...
20 بهمن 1394