پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

دختر و پسر نقاش من

پویا به حد جالب توجهی نقاشیش خوبه و حس میکنم علاوه بر اینکه از مامانش به ارث برده  به خاطر اینه که تو چندسال اول زندگیش بینهایت نقاشی کشیدم براش و اونم تقلید کرده و از این بابت خیلی خوشحالم. و دختر ما هم تا چشم داداشی رو دور میبینه تخته وایت برد رو میخاد و ماژیکاشو ... این روزها روزهای دلبری کردن دختره . کم کم کلمه های بیشتری یاد گرفته:  نکننننن- ایناششش-جیز-داغ-آب- بابا-مامانییی-داداعییی-نه-دوتا(ینی چند تا ) - جی جی - تی تی (هرگونه پرنده) - تَ (توپ) -در در (بیرون)-  ...
15 بهمن 1394

تولد 7 سالگی پسرم و روزمرگی

قرار به تولد نبود یه کیک مامان پز و یه جشن 4 نفره... که البته اهالی ساختمون (مامان بزرگ ، عمه، عموها ، )لطف کردن دل پسرکو شاد کردن با حضورشون.... به دلیل مشغله اینقدر تاخیر میافته تو ثبت خاطراتتون ببخشید گلای من دلیل مهمش هم رسیدگی به امورات خودتونه، چقدددر دوتا بچه کار و فعالیت و انرژی لازم داره خدایا.... تصورم این بود که با اومدن بچه ی دوم کارام دوبرابر میشه ، ولی الان به وضوح اعتراف میکنم صدددبرابر شده.... پویا : از دست پرنیا همیشه رو اوپن مشقاشو مینویسه یا خمیر بازی میکنه چون در غیر این صورت هرچی بنویسه بلافاصله جرررررر  بعدشم از ذوق و خوشحالی دس دس نای نای  درمورد رابطه اش با پرنیا عالی...
7 دی 1394

تاتی تاتی

یک سال پیش اواخر 9 ماه سختی و درد کشیدنم بود. احساس وجود یه ماهی نه چندان کوچولو توی وجودم که دایم وول میخورد و لبخند خیییلی شیرینی رو لبهام میزاشت. دعای ثانیه ثانیه ی من برای همه ی اونهایی  که نچشیدن این لحظات رو. بی صبریهای پویا برای دیدن صورت آبجی و صدالبته آوردن کادو براش، موج اشتیاق داشتن دختر تو چشمای امیر، نمیدونم بگم این یک سال چقد زود گذشت! یا چقد سخت گذشت! فقط میدونم یک سال سخت بچه داری گذشت. به سلامتی گذشت ...الهی شکر... و پرنیای خونه ی ما یک ساله شد. یه جشن 4 نفره ی عشقولانه گرفتیم و کیک و شمع و فوت کردن بابایی و داداشی به جای دخترم. و در سن یک سال و 5 روزگی درتاریخ 94/8/11  دختر کوچولوی ما بدون کمک راه افتاد...
12 آبان 1394

آب

آب         آب            آب                  آب             آب               آب                 آب              آب قدم به قدم پسر گلم داره پیش میره  قدم به قدم بزرگتر و باسوادتر! و من ذره ذره  اشتیاق وشعف نوشتن اولین کلمه ی زندگیت مبارک پسر گلم  همیشه سربلند باشی همه ی زندگی من ...
4 آبان 1394

پسر کلاس اولی من

یکی از شیرین ترین لحظات زندگی یک مادر دیدن پسر دلبندش توی لباس فرم و ایستادن تو صف مدرسه است، بالا بردن دستای کوچیکش برای خوندن دعای صبحگاهی ! و از جلو نظام گفتنش   یا وقتی میری دنبالش و میبینی کیفشو دستش گرفته و با یه دست هم سیوشرتشو گرفته هم قمقمه آبشو و در کمال استقلال میخاد با همون دست برات دست تکون بده که ماماااااان من اینجام وقتی دارین برمیگردین خونه برات هییی توضیح بده که کلاس دومیا فضولی کردن..... کلاس چارمیا خییییلی گنده بودن!.... کلاس شیشمیا قدشون اندازه بابایی بود ..... خانوممون..... نیمکتمون..... تخته سیاهمون.....  یکی از شیریییین ترین لحظات زندگی یک مادر وقتیه که اولین روز مدرسه پسرش عین یه مرررد بره ت...
9 مهر 1394

خواب چیست؟

امروز چهارشنبه است، از شنبه شروع شده...بی تابی... تب..نق نق...جیغغغ..گریه...هی بغل... تا الان درست و حسابی نخوابیدم. هر شب 3 ساعت مثلا...روز که هیچی کلا.خوب دوساعت میگم. جان جان. دوساعت سرگرمش میکنم. دو ساعت بازی. دوساعت میبرم بیرون. دوساعت با شیر و غذا سرگرم..خو بالاخره خسته میشم آهن که نیستم آخه  کمرم در حد نهایت درد میکنه دیسکم دوباره شیک و مجلسی داره خودشو رو میکنه .زانوهام بسکه این وروجکو رو پا تکونش دادم دررررد. دیشب اونقد جیغ زدیکه عمو از طبقه بالا از خواب بیدار شد و اومد بردت بالا خونه خودشون....ساعت 2 بامداد!    چقددددر سخته... میگم بهشت باید طبقات و مراتب جدا جدا داشته باشه. آخه مورد داریم ساعت 10 شب!!! ب...
11 شهريور 1394