پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

بابا امیر روزت مبارک

 پدرم به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد        سرم به خاك رهت ارجمند خواهد شد لبی كه زمزمه درد می كند شب و روز       به یمن روی تو پر نوشخند خواهد شد       باباجون همیشه الگو و آرمان پسر خوشکلمه  ویکی از بزرگترین آرزوهاش اینه که یه روزی مثل بابا امیر مرد بشه :         غذا میخورم که مثل بابا بزرگ بشم       تو مهد ورزش میکنم که مثل بابا قوی بشم      حرف بد نمیزنم چون بابا با من قهرمیشه      دیدی دیروز ب...
17 خرداد 1391

یک شب خوب

وا چرا تازگیا این نوار ابزاری که مال ویرایش متنه نیست؟؟؟؟ ولش کن همینجوری می نویسم دیگه .... سلام دوستای خوبم دیشب دوتا از دوستای قدیمی با شوهراشون اومدن خونمون . پویا 7.5 خوابید چون از صبح نخوابیده بود و در نتیجه منم با آرامش از مهمونا پذیرایی کردم و با خانوما رفتیم اندرونی کلی حرف زدیم وآقایون همش صداشون بلند میشد که :  آخه چرا شما خانوما عادت کردین همیشه غیبت کنین!! ساعتای 10 پویا هم بیدار شد و شطرنج بازی آقایون و صحبتای خانوما که تموم شد همه با هم رفتیم پارک پویا هم که تازه بیدار شده بود و سرحال! کلی بدو بدو کرد. آخرشم که داشتیم برمی گشتیم اصرار که برم سوار ماشینای شارژی بشم و ما هم بردیمش و البته که اصلا بلد نبود و هم...
9 خرداد 1391

پ ن پ

*یه همکار دارم ۹۰ سالشه ، می گه : به نظر شما وصیت ناممو بنویسم ؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ بشین یه چشم انداز 20 ساله ی جامع بنویس برا آیندت ، قدر جوونیتم بدون   *به دوستم میگم فهمیدی فلانی  جدا شد؟؟؟ میگه از شوهرش؟؟؟؟؟ پَـــ نَ پَــــ چسبیده بود کف ماهیتابه کفگیر زدم جدا شد *رفیقم اسم شوهرم رو توی شناسنامه دیده. میگه: اِ شوهرته؟ میگم: پـَ نَ پـَ، پسر همسایس اسمش تو شناسنامه باباش جا نشده اینجا زدن گم نشه * پویا در ظرف کیکو باز کرده,دیده هیچی توش نیس,میپرسه:واقعا خالیه!؟ میگم پَــ نَ پَـــ هایدنشون کردم که غربه ها نبیننشون !!   *از اتوبوس پیاده شدم و دارم بدو بدو میدووم تا محل کار دختر دایی...
6 خرداد 1391

جشن پایان سال مهد پونه

امروز یعنی دوشنبه 1/3/1391 مهد پونه یه جشنی به مناسبت پایان سال گرفته بود که البته معنی اصلی این جشن واسه بچه های پیش دبستانی بود که واقعا پایان سالشون بود و داشتن تعطیل میشدن یا هم اونایی که ماماناشون معلمن و اونا هم همینطور نه این پسرک من که باید چشمش به قلم رئیسای من باشه که آآآآآآآآآآآآآآایا یک روز مرخصی میدن یا نه .... ولش کن از اصل مطلب دور نشیم ساعت 4.5 طبق معمووووووووووووول تنهایی و بدون آقای همسر حاضر شدیم و داشتیم راه میافتادیم که خاله مریم زنگ زد و گفت اگه تنهایی بیایم دنبالت؟ که منم خوشحاااااااااال گفتم بیا اول که واردشدیم گفتی مامان من نمیخوام شعر بخونم و منم گفتم عیبی نداره نخون(تو فعلا بشین )و کم کم با مهدی بردمشون ا...
1 خرداد 1391