پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

یک شب خیییییییییییلی خوب

سلام واااااااااااااااای که چقد گذروندن یه شب کنار کسایی که خیلی دوسشون داری و آرومت میکنن قشنگه دیشب افطار یک دوست قدیمی وشوهرش + داداشش که بیشتر دوست بابای پویاست دعوت بودن خونمون.  بودن کنار اینا اونقد برام قشنگه که خدا می دونه . یه جمع آروم که من تقریبا 7 یا 8 سال شده در واقع باهاشون بزرگ شدم . از انتهای دانشگاهم که کارت مربیگری گرفتم و تو آموزشگاه بابای اینا مشغول تدریس کامپیوتر شدم تا الان که دیگه اون دوستای قبلی الان برام مثل خواهر و برادرن..... افطار اومدن و کلی با هم بودیم و گفتیم و خندیدیم و خودشونم کلی کمکم کردن دست گلشون درد نکنه آخرای شب ساعتای 11 تازه بابا و مامانشونم به جمع ما اضافه ...
11 مرداد 1391

حالی برام نمونده +چندعکس

سلام وای که قبل از هرچیز به همه دوستای خوبم که توان روزه گرفتن تو این روزای سخت رو دارن تبریک بگم . واقعا روزه گرفتن تو این روزای گرم و طولانی سخته مخصوصا اگه مجبور باشی از خونه بری بیرون . میخوام اینجا شرح کامل یه روز که روزه می گیرم رو بنویسم تا گل پسرم وقتی بزرگ  شد و خوند یاد این روزا بیافته . شاید مقداری خسته کننده باشه براتون فقط اگر .......اگر دوست داشتید بخونیدش ------------------------------------------------------------------------------------- صبحها بیدار میشم و کیف گل پسرو حاضر میکنم . شکر خدا یه مورد مثبت این ماه رمضون داره اونم تغییر ساعت کاری باباجونه که به جای 7 ساعت 8 باید اداره باشه و درنتیجه بغل کردن &n...
8 مرداد 1391

یه روز خیلی بد . فقط برای تو

سلام پسرکم دیشب یه کمی تب داشتی تا صبح هی بیدار میشدم و بهت شربت استامینوفن میدادم و خوب میشدی و انگار یکی منو کوک کرده باشه هر چند ساعت از جا می پریدم و بهت دست میزدم ببینم داغی یا نه صبح بردمت مهد و حالت بدک نبود . ساعتای 11 زنگ زدم مهد حالتو بپرسم که گفتن یه نیم ساعتی میشه خیلی تب کردی و افتادی منم نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم مهد.جالبه خونه 2 قدمی مهد بود ولی من فقط گازو گرفتم به طرف بیمارستان!!!!  وقتی رسیدم یادم اومده نه پول برداشتم و نه دفترچه بیمه!!! خوب گفتم آزاد ویزیتت کردن و تو حالت خیییییییییییلی زیاد بد بود و اصلا نمی تونستی سرتو بلند کنی و من واقعا نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم . دوباره برگشتیم خونه پو...
26 تير 1391

پراکنده نوشت

دوست میدارم این حس زیبا و شیرین مادرانه را حتی اگر پوشاندن تو توسط پتویی در نمیه شب باشد * وقتایی که از بیرون میایم و تو از گرمای هوا له له میزنی نمی دونم چه جوری کفشامو درمیارم و بدو میرم برات شربت درست میکنم ومیدم دستت و تو با ولع تمام قورت قورت شروع به خوردن میکنی و من با هر بار بالا وپایین شدن برجستگی گلوت میگم: سلام بر لب تشنه تو یا علی اصغر - یا رقیه شهید....   * وقتی تو خیابون یا جاده های خاکی دوست داری پیاده راه بری از ماشین پیاده میشم و میزارمت یه کم راه بری و تو هیمی دوی و من هی نگات میکنم و قربون صدقه قد وبالات میرم و وقتی به طرف یه بوته خار میری و حتی یه چاله خیلی کوچیک میری با اینکه می دونم اتفاق ...
8 تير 1391

مادرانه 1

شبي، پسري نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود، رفت و يک برگه کاغذ را به او داد. مادر دست هايش را با حوله اي تميز کرد و نوشته ها را با صداي بلند خواند. پسرش با خط بچه گانه نوشته بود: صورت حساب کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار، مرتب کردن اتاق خوابم يک دلار، مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار، بيرون بردن سطل زباله 2 دلار، نمره رياضي خوبي که امروز گرفتم 6 دلار، جمع بدهي شما به من 17 دلار! مادر لحظه اي به چشمان منتظر پسر نگاهي کرد، سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورت حساب فرزندش اين عبارت را نوشت: بابت سختي 9 ماه بارداري که در وجودم رشد کردي هيچ، بابت تمام شب هايي که بر بالينت نشستم و دعا کردم هيچ، براي تمام زحماتي که در اين سال ها کشيدم ت...
4 تير 1391

دلنوشته های مامان و بابا

سلام دوستای مهربون من و ممنون از همه اونایی که به ما سر میزنن . واونایی که مابهشون سرمیزنیم و یاد ما نمی کنن هم ..... ولش کن از اونا هم ممنونیم یه اول نوشت بگم : مامان و بابای پویا هر دو دستی به شعر و ادب دارند و صد البته بیشتر بابا جون  ولی خوب منم گه گاهی یه چیزایی از درونم تراوش میکنه مثل این این یکی از شعرایی که من واسه بابایی گفتم: عطر از بو گل و لاله و نسرین دارد                      او عزیز است، به دل، خانه ی رنگین دارد قد زیبای چو سروش به دو دنیا ندهم           ...
28 خرداد 1391

اثاث کشی

سلام . قبل از هر چیز اینو بخونین: دوستای گلم که وبلاگشون پرشین بلاگه من نمی تونم براشون کامنت بزارم . نمی دونم چرا  هر کار میکنم نمیشه . مثل: نسترن جون مامان یاشار و سپیده عمه آریانا و لیلی جون مامان یونا من مطالبتون می خونم و هرروز یه بار وبتونو باز میکنم ولی نمی دونم چرا جدیدا اینجوری شده هی خطا میده   حالا اصل مطلب بـــــــــــــــــــــــــــــــله بالاخره ما یه فکر اساسی واسه این رفت و آمدهای هر روزه کردیم و تو همون کوچه ی مهد پونه یه خونه کرایه کردیم و هنوز سرسالمون نشده از اون خونه قبلی رفتیم بمانر که اول بار کشی چه برنامه ای راه انداختی و کلی جیغ و داد که : وااای چرا اینقد شلوغ بازی می کن...
25 خرداد 1391