پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

عکسای تولد رمزو برداشتم چون خیلی ها ندیدن

اینم کیک گل پسرم .           از خدا می خواهم درآن دوردستها شیرین ترین لحظات در انتظارت باشد . توباشی و یک دنیا خوشبختی و عشق . توباشی ویک سبد عاطفه و انسانیت . توباشی و هرآنچه تو را شاد و پیروز می کند حتی اگر آن چیز وآن کس ما نباشیم   مهدی هم کلاسی و پسرخاله ی پویا       این بخش هرکسی مشغول خودشه من اینجاشو از همه بیشتر دوست داشتم یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین!!!!!     ...
22 آذر 1391

تولد 4 سالگی + خاطرات تولد

سلام دوستای مهربونم این پست سردراز دارد دو قسمته هرکدومو دوست داشتین ببینین عکساهم توپست پایینی با رمز همیشگی . این ...... نی نی وبلاگ نمیشه مطلب بنویسی باز تو ادامش رمز داربزاری اعصابموخورد کرده امشب 1: خاطرات تولد 4سال پیش یه روز صبح پاییزی مامان رقیه و باباامیر و مامان بزرگ راهی بیمارستان شدن. بایه ساک نوزاد که توش یه عالمه چیزمیزبود مخصوصا یه دست لباس که هرکی رفت کربلا و مکه و...دادم بهشون که بزنن به ضریح و برات بیارن . وتو ساعت 4 بعدازظهر به دنیا اومدی در حالی که باباامیر- مامان بزرگا- زن دایی محمد و سعید - عموها و زن عموها - عمه و همه و همه پشت در اتاق عمل منتظر تو بودن!!!!! وقتی بیرونت آوردن (البته ا...
16 آذر 1391

دودلی

سلام گل پسرم:) 3 روز دیگه تولدته یعنی جمعه نمی دونم چیکار کنم! از اول تولدت داستان اینجوری بوده: یکسالگی یه تولد مفصل و کلی مهمون وشام وهدیه و.... 2سالگی یه تولد عشقولانه ی 3 نفره:) 3سالگی باز دوباره یه عالمه مهمون و شام و هدیه و..... امسال؟؟؟؟ قطعا چون تو محرمه آی بزن و بیاروببر نداریم . حالا نمیدونم تو خونه 3تایی جشن بگیریم یا تو مهد برات بگیرم؟ گاهی خودت میگی که دوستات تو مهد کیک آوردن وانگار دوست داری که تو هم یه روز اونجا جشن بگیری و به بچه های کلاست کیک بدی نمی دونم چیکار کنم................................. فعلا هیچ برنامه ای ندارم!!!! ...
14 آذر 1391

یه حس خییییلی خوب

ادامه مطلب اضافه شد..... از وقتی یادم میاد میرفتم سرکار. هیچ وقت به خاطر دلخوشی یا سرگرمی نبوده واسه همون یه جور سرخوردگی بهم داده نه دلخوشی. از وقتی پویا به دنیا اومده کلا وقف این پسرک شیرین شدم و کلا دیگه مال خودم نبودم اماااااااااااااااااااااااااااااا دیروز برای اولین بار یه حس خوب داشتم . مثل روز اول مدرسه ها با کیف و کفش نو. مشغول کارام بودم که همراهم زنگ خورد. از اون طرف یه آدم کاملا معمولی بهم گفت که عصرساعت 6 کلاسی که ثبت نام کردم شروع میشه . اون خیلی عادی بود ولی من یه حالت عجیبی داشتم. یه حس جدید اومدم خونه- پویا رو خوابوندم. ساعت 3 بود ولی من فقط این پا اون پا میکردم 5:30 بشه راه بیافتم . در کمدمو باز کردم ...
12 آذر 1391

زنده ترازتوکسی نیست چراگریه کنیم؟

سلام به همه دوستای خوبم  امیدوارم که به همتون خوش گذشته باشه و عزاداریهاتون مورد قبول واقع بشه ایشالا. تو تعطیلات اتفاق خاااااااااصی نیافتاد فقط همین که هی صبحها با خیال راحت از خواب بیدار میشدیم و مثل آدم صبحانه می خوردیم و روزمونو شروع میکردیم آی کیف می داد آی کیف میداد پسرم هم که ماشاالله هر چی بزرگتر میشه نق نقو تر میشه و به قول مامان نازدونه ها نمک این روزهامونو خووووووووووووب زیاد کرده بود.مثلا تاسوعا رو رفتیم ولایت بابایی و آی اذیتم کرد آی اذیتم کرد که هنوز یادم میاد مغزم سوت میکشه ...... همینجور الکی نق نق نق ...... و خوبه که خدا به پدرا وبیشتر مادرا یه حسی داده که اکثرا نیمه پرلیوان رو می بینن و هی قربون صدقه ...
9 آذر 1391

لم یلد و لم یولد...

سلام  محرم هم اومده و حال و هوای اینجا که عوض شده و یه حس خیلی خوبی به آدم میده. می دونین من هیچوقت با یاد گذشته خوشحال نشدم!!! همیشه حالم بهتر از گذشته بوده (نمی دونم بگم شکر یا نه ولی هرچی میگذره خوشترم تا قبل) ولی این عزاداری ها - دوره های قران - صفای نماز جماعت و روضه های زنونه - سفره حضرت رقیه و ابوالفضل و... تنها چیزایی هستن که منو یاد یه گذشته ای میندازن که برام لذت بخشه . این تیکه گذشتمو با دنیا عوض نمیکنم و خیلی بهتر از الانم بوده... از اصل مطلب دور شدم ببخشید..................... تازگیا پویا خیلی نگران خداست !!!!! چطور؟ میگه خاله م.... (خاله ی مهد کودک) گفته خدا بچه نداره . حالا چیکار کنیم ! خوب خدا غصه میخوره!! ...
27 آبان 1391

من و پسرکم این روزها

سلام به همه و همه و مخصوصا گل پسرم   * تازگیا یه برنامه چیده شده و اونم یه دوره ی هفتگی بین من و خواهرا و زن داداشا +مامان بزرگه که خیلی خوبه و همه همدیگه رو می بینن . عصرای یکشنبه هر هفته خونه یکی روز اول خونه خاله مریم بود که البته همه بچه ها آروم بودن و شخص شخیص شما اونقد داد و بیداد الکی کردی که هیشکی هیچی از مهمونی نفهمید . ولی درکل خوبه هر کی هر کاری نتونسته درطول هفته تنهایی انجام بده میزاره وقتی این گروه میان با هم انجام میدن   * یه دفتر نقاشی براش خریدم روش یه عالمه عکس جوجه های عصبانیه (انگری برد) بعد این بازیشم که دائم مشغوله دیگه هی گفت درست کن درست کن ماهم یه روز یه عالمه مقوا و ... خرید...
23 آبان 1391

لباس فرم

خوب اینم ثبت خاطره تلخ و شیرین لباس فرم اول اینکه لباس فرم مهدت بالاخره آماده شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! . وای که هلاک شدم واسه این لباس و اینم شرح ماجرا: یه روز خیاط اومده تو مهد از بچه ها اندازه گرفته که نمی دونم طبق چه قانونی اندازه پویا (دقیقا فقط پویا) گرفته نشده!!!!! بعد یه روز رو در مهد برگه چسبوندن که واسه پرو لباس بچه ها برین فلان آدرس که خوب من یه کم دیر رفتم به هوای اینکه یه روووووووووووووووووووووز بابایی ما رو میبره!!!! وخلاصه وقتی من و تو تنهایی وقت کردیم و رفتیم جوابمون این شد: کل لباسا دوخته شده ! اسم همه بچه ها بود بجز پویا!!!! همه هم گرفتن ! پارچه هم تموم شده!!!!! حالا از دوتا پارچه دو تیکه کوچیک دادن دستم برو...
15 آبان 1391