پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

خدایا شکرت

دیشب ساعت 2بامداد! پسرک صدام زد که مامااااااااان پام درد میکنه من :  ای خدا خودت کمک کن رفتم پمادی که دفعه قبل دکتر داده بود آوردم چربش کردم و شربت بروفن دادم میگه: نه برو آب داغو بیاررررر آآآآآآآآآببببببب داااااااااغغغغغ(کیسه ی آب گرم میزارم رو پاهاش بهتر میشه) رفتم چای سازو زدم و آب گرم کردم ریختم تو کیسه یه حوله پیچیدم دورش و گذاشتم روی پاش . آروووم چشاشو بست و پاشو می چسبوند به کیسه بسکه دیروز ورجه وورجه کرد ظهر نخوابید از ساعت 6تا خود 9 فقط راه رفت راه رفت و با بهروز بازی کرد اونقدر راه رفت که سرم داشت گیج میرفت ولی دیگه نگران نبودم مثل قبل چون مطمئن بودم چیز مهمی نیست درد عضلانیه و مربوط به رشد بچه است پسرکم میخواد مثل ب...
21 فروردين 1392

جمعه شیرین ما

شکر خدا پویا الان خوب خوبه و امیدوارم که دیگه پاش اونجوری نشه تا وقتی که داروهاش تموم بشن البته آمپولاش تموم شدن و فقط یه شربت مونده. از احوال پرسی همتون ممنونم دوستای خوبم. صبح جمعه با مالنا و شوهرش رفتیم خارج از شهر ویه روز خوب و قشنگ داشتیم. نهارخوردیم و برگشتیم. پویا و النا هم زیاد اذیت نکردن و خدارو شکر خوش گذشت.     ------------------------------------------------------------------------ پویا و بابایی دارن قایم موشک بازی می کنن میگه: بابایی من میرم زیر پتو قایم میشم شما همههههههههه جارو بگردی ها همههههههههههه جارو!!!! ودرحالی که بابایی با تعجب داره بهش نیگاه میکنه میگه: برو دیگه چشم بزار برو!!!!!!! ...
17 فروردين 1392

13 فروردین 92

صبح با اتوبوس عمو علی به همراه مامان بزرگ وبابابزرگ وعموها و عمه + خاله های بابایی رفتیم خارج از شهر یه جا فرش پهن کردیم و چایی درس کردیماونم رو آتیش و ..... وتو هم با صدرا کلی بازی کردی و پسر بدی نبودی . از صبح که بیدار شدی یه کم پات لنگ میزد . عصر که اومدیم شهر بابایی بردت آمپول دومتو زد . الان اصلا خوب نیستی و من اصلا اصلا خوب نیستم. خدایا چرا اینجوری میشه؟ خدایا بدیهای منو به پای بچم ننویس. منو مجازات کن تنبیه کن ولی نه با بچم. طاقت ندارم عکس تو گوشی بابایی گرفتیم ولی اصلا حسش نیست بریزم تو سیستم و بزارم حالم خوب نیست...................... ...
13 فروردين 1392

پا درد

سلام من از 5 عید تا آخرشو مرخصی گرفتم و روزهای خوبی رو با پسرک گذروندیم. بیرون رفتیم. بانک رفتیم. خرید کردیم. پارک رفتیم. قطارشادی سوار شدیم. جاهایی که دوست داشتیم بریم و وقت نشده و هیچوقت نمیشده! رفتیم. صبحها تا خود 9 وگاهی10!!!! خوابیدیم و لذت بردیم . بعدش پاشدیم و یه صبحانه 2نفره دبش خوردیم. و....  وبه این نتیجه رسیدیم که اگه آدم تو خونه باشه همیشه ، پیوسته روگازش تمیزه! خونه اش جارو خورده! یخچال مرتب و تمیزه. اعصابش راحته. ساعت 3ظهر تازه فک میکنه ساعت 11 است!!!!وقتی شوهرش میاد خونه عطر غذا خونه رو پرکرده... وفهمیدیم که وقتی نگران زمان خوابیدن بچه نباشی اعصاب بچه هم راحت تره هی بهش نمیگی الان نخواب که شب خوابت نمیبره .یا ساع...
12 فروردين 1392

تولد ریحانه!

همین الان خاله زهرا و فاطمه پیام دادن و گفتن که خاله مریم به سلامتی فارغ شد. خدا رو شکر .از امروز ظهر بستری شده بود و همه منتظر بودیم دنیا بیاد. حالا مهدی 4ساله یه آبجی داره . خدایا شکرت   ...
23 اسفند 1391

ثنا +آتلیه + اداره (عکس اضافه شد)

دیروز مرخصی گرفتم یه کم به دورواطرافم رسیدم و زنگ زدم جاریم گفتم اگه میخوای خریدی چیزی بری ثنا رو بیار بزار اینجا وباآرامش برو .اونم ذوق مرگ شد جیک ثانیه ثنا رو آورد تحویل داد 3ساعتی مهمونمون بود و دلبری کرد و من و پویا قربون صدقه اش رفتیم . خیییییییییلی دوسش دارم من بعدم نهار درس کردم جاری جونم برگشت با هم خوردیم و چای دارچین و بچه ها هم بازی کردن ماهم خریداشو چک کردیم و خودتون می دونین دوباره نیگاه کردن و به هم ریختن خریدا از خود خریدم بیشتر به خانوما می چسبه پسرکم هم کلی کیف کرد دیروز با امیرحسین نوه ی صاحبخونه بازی کرد. از نبودن بابایی استفاده کرد لباسا و کفش فوتبال بابایی رو پوشید عکسشو میزارم ببینین .بهروز اومد خونمون با هم آتیش ...
22 اسفند 1391