پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

قاطی پاتی+بعدا نوشت

چون هنوز دلم میخواد برا پست قبلی عکس بزارین و همه دوستام شرکت کنن از طرفی این حرفامم میخوام بزارم که یادم نره پس میریم ادامه مطلب پسرکم: *یه وقتایی اونقدر از بودنت پر میشم که حتی یه ثانیه بودن بدون تو برام سخته *گاهی بین کارومشغله های اداری اونقدر دلم برات پر میکشه و یاد خنده ها و حرفات میکنم که ناخودآگاه گوشیمو برمیدارم یه چندتا از عکساتو نیگاه میکنم و یه جوری دلم برات ذره ذره میشه که انگار یه ساله ندیدمت *یه وقتایی تو خیابون می بینم مردم دارن یه جورایی نیگام میکنن بعدش می بینم که دارم هر هر با خودم می خندم اصلن! بعد به درونم مراجعه میکنم می بینم همش تویی . داری برام حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی و منم وسط خیابون دارم می خند...
8 اسفند 1391

شدیدا حالم بده

این سرماخوردگی من ادامه داشت و هی دیدم حالم بهتر شده از لحاظ گلو و اینا ولی تا بلند میشدم سرم گیج میرفت . حالت تهوع و... بالاخره عصر جمعه دوباره رفتم درمانگاه بماند که یه مقدار راه پیاده رفتم و حالم بدتر شد و بماند که وقتی رفتم تازه گفتن دکتر تو خونشه تازه رفته دوش بگیره بیاد و من داشتم می مردم از ضعف ودوست داشتم خفه کنم خودمو با این شانس .... خلاصه بعد 1ساعت علافی که حالم از این علافی تو مطب دکترا به هم میخوره دکتر اومد و من که دیگه رنگ به رخسار نداشتمو دید و فشارمو گرفت گفت 6!!! فوری یه سرم نوشت و همونجا برام وصل کردن و بعد یه مدت امیراومد و داداش محمد هم اومد و خلاصه تموم شد رفتم خونه الان سرکارم و تمام بدنم میلرزه از این آمپول خو...
28 بهمن 1391

بازی وبلاگی

چون خیلی ها پست قبلی رو نخوندن هنوز اینو میزارم ادامه مطلب که شلوغ نشه اینجا پست قبلی رو هم ببینین ههههههههه   بدون رمزه ها   سلام این یه بازی وبلاگیه که توسط دوست عزیزم مامان پارمیدا به این بازی دعوت شدم .توی این بازی وبلاگی من باید بنویسم چرا وبلاگم رو دوست دارم و در پایان هم سه تا از دوستای دیگرم رو دعوت کنم که توی وبلاگهاشون چنین کاری رو مرتکب بشن. من اینجا رودوست دارم چون تک تک لحظاتم اینجا ثبت میشه . از دفتر خاطراتی که برای پویا مینوشتم خیلی بهتره چون خیلی جزئی تر مینویسم اینجا. یه عالمه دوست پیدا کردم که بیشتر از دوستای غیرمجازی بهم سرمیزنن و دوسشون دارم. دیدم که خیلی ها چقدر به خاطر یک سری داشته ...
7 بهمن 1391

من و دردونه

پویا: مامان دیروز که شما خواب بودی من چاقو رو برداشتم خورد به پام خون اومد! من: خوب مامانی مواظب باش دیگه این اتفاق نیافته خیلی ناراحت میشم من پویا: خوب چییییکار کنم؟گررررسنم بود خووووووب. داشتم غذا می پزیدم --------------------------------------------------------------- شب رفتیم خونه ی بهروز اینا خوابیدیم .وقتی رفتیم بهروز خواب بود . صبح که بیدار شده میگه: مامان مامااااااااان به قران پویا و مامانش اینجا خوابیدن. باورت میشه؟ به قرااااااااان      پویاکه پتورو دور خودش پیچیده و خمار خماره: ای وااااااااااای قران قران، خفه شو مگه نمیبینی خوابم؟؟؟ ------------------------------------------------...
28 دی 1391

خوشحالم

امروز ساعت 4بعداز ظهر همه میرن خونه ی مامان تا وسایل خاله زهرا رو ببریم خونه ی جدید هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا عروسی بازی شروع شد امروز دراون لحظات جزو بهترین ساعات و لحظات عمرم خواهد بود خوشحالم که یه شوهر منطقی و مهربون دارم که هیچ گونه محدودیتی برای اینور واونور رفتن و کمک کردن به آبجیم نمیکنه و من یک کبوتر آزادم که داره برای مستقل شدن خواهر کوچیکش از خوشحالی بال بال میزنه ...
12 دی 1391

ثبت شیرین زبانی

موضوع خاصی نداریم  فقط اومدم ایناروثبت کنم تا یادم نرفته تو اتوبوس نشستیم پویا داره پفیلا میخوره که یه بچه از صندلی پشت سر هی به مامانش نق میزنه که چرا برام پفیلا نخریدی! ومادره بنده خدا نمیدونه چی بگه به پویا میگم: پاشوبه این نی نی! پشت سری تعارف کن پفیلا برداره اونم بلند میشه پاکتو دراز میکنه به طرفش(یعنی بردار) بنده خدا مادره هم که باخودش گفت آخیش خلاص شدم دستشو کرد تو پاکت و یه مشت پفیلا برداشت .اماااااااااااااااااااااا به محض اینکه دستشو درآورد از تو پفیلا پویا خان فرمودند: کم بردار چه خبرته!!!!!!   حالا من: سرمو کردم زیر صندلی مثلا یه چیزی افتاده دارم برمیدارم!!! و پقی میزنم زیر خنده همه اهالی : زیر ...
29 آذر 1391

روزمرگی

تازگی ها پرحرف شدی در حد تیم ملی . یعنی اونقدرحرف میزنی که خدا میدونه. مامان ببین چی کشیدم(حالا من دارم مثلا ظرف میشورم! )مامان .... مامان..... هی باید از سر کارام پاشم بیام ببینم چی میگی یا حتما سرمو بچرخونم به طرفت و دقیق گوش کنم چی میگی وگرنه بیشتر ادامش میدی..... * مامان میخوام با گوشی بابایی انگری برد بازی کنم من: خوب برو به خودش بگو رفته تو حال کناربابایی وایستاده میگه:اهه اهه (اصلا حرف نمیزنه نق نق....) بعد 5ثانیه برگشته میگه: بابایی بهم نگفت جان چی میخوای!!!!!! خیلی اعصابم خورد میشه انتظار داره خودمون از غیب بفهمیم چی می خواد اصلا حررررررررررررررف نمیزنهههههههههههه  -------------------------------...
23 آذر 1391