پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

پراکنده نوشت

دوست میدارم این حس زیبا و شیرین مادرانه را حتی اگر پوشاندن تو توسط پتویی در نمیه شب باشد * وقتایی که از بیرون میایم و تو از گرمای هوا له له میزنی نمی دونم چه جوری کفشامو درمیارم و بدو میرم برات شربت درست میکنم ومیدم دستت و تو با ولع تمام قورت قورت شروع به خوردن میکنی و من با هر بار بالا وپایین شدن برجستگی گلوت میگم: سلام بر لب تشنه تو یا علی اصغر - یا رقیه شهید....   * وقتی تو خیابون یا جاده های خاکی دوست داری پیاده راه بری از ماشین پیاده میشم و میزارمت یه کم راه بری و تو هیمی دوی و من هی نگات میکنم و قربون صدقه قد وبالات میرم و وقتی به طرف یه بوته خار میری و حتی یه چاله خیلی کوچیک میری با اینکه می دونم اتفاق ...
8 تير 1391

مادرانه 1

شبي، پسري نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود، رفت و يک برگه کاغذ را به او داد. مادر دست هايش را با حوله اي تميز کرد و نوشته ها را با صداي بلند خواند. پسرش با خط بچه گانه نوشته بود: صورت حساب کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار، مرتب کردن اتاق خوابم يک دلار، مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار، بيرون بردن سطل زباله 2 دلار، نمره رياضي خوبي که امروز گرفتم 6 دلار، جمع بدهي شما به من 17 دلار! مادر لحظه اي به چشمان منتظر پسر نگاهي کرد، سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورت حساب فرزندش اين عبارت را نوشت: بابت سختي 9 ماه بارداري که در وجودم رشد کردي هيچ، بابت تمام شب هايي که بر بالينت نشستم و دعا کردم هيچ، براي تمام زحماتي که در اين سال ها کشيدم ت...
4 تير 1391

دلنوشته های مامان و بابا

سلام دوستای مهربون من و ممنون از همه اونایی که به ما سر میزنن . واونایی که مابهشون سرمیزنیم و یاد ما نمی کنن هم ..... ولش کن از اونا هم ممنونیم یه اول نوشت بگم : مامان و بابای پویا هر دو دستی به شعر و ادب دارند و صد البته بیشتر بابا جون  ولی خوب منم گه گاهی یه چیزایی از درونم تراوش میکنه مثل این این یکی از شعرایی که من واسه بابایی گفتم: عطر از بو گل و لاله و نسرین دارد                      او عزیز است، به دل، خانه ی رنگین دارد قد زیبای چو سروش به دو دنیا ندهم           ...
28 خرداد 1391

اثاث کشی

سلام . قبل از هر چیز اینو بخونین: دوستای گلم که وبلاگشون پرشین بلاگه من نمی تونم براشون کامنت بزارم . نمی دونم چرا  هر کار میکنم نمیشه . مثل: نسترن جون مامان یاشار و سپیده عمه آریانا و لیلی جون مامان یونا من مطالبتون می خونم و هرروز یه بار وبتونو باز میکنم ولی نمی دونم چرا جدیدا اینجوری شده هی خطا میده   حالا اصل مطلب بـــــــــــــــــــــــــــــــله بالاخره ما یه فکر اساسی واسه این رفت و آمدهای هر روزه کردیم و تو همون کوچه ی مهد پونه یه خونه کرایه کردیم و هنوز سرسالمون نشده از اون خونه قبلی رفتیم بمانر که اول بار کشی چه برنامه ای راه انداختی و کلی جیغ و داد که : وااای چرا اینقد شلوغ بازی می کن...
25 خرداد 1391

بابا امیر روزت مبارک

 پدرم به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد        سرم به خاك رهت ارجمند خواهد شد لبی كه زمزمه درد می كند شب و روز       به یمن روی تو پر نوشخند خواهد شد       باباجون همیشه الگو و آرمان پسر خوشکلمه  ویکی از بزرگترین آرزوهاش اینه که یه روزی مثل بابا امیر مرد بشه :         غذا میخورم که مثل بابا بزرگ بشم       تو مهد ورزش میکنم که مثل بابا قوی بشم      حرف بد نمیزنم چون بابا با من قهرمیشه      دیدی دیروز ب...
17 خرداد 1391

یک شب خوب

وا چرا تازگیا این نوار ابزاری که مال ویرایش متنه نیست؟؟؟؟ ولش کن همینجوری می نویسم دیگه .... سلام دوستای خوبم دیشب دوتا از دوستای قدیمی با شوهراشون اومدن خونمون . پویا 7.5 خوابید چون از صبح نخوابیده بود و در نتیجه منم با آرامش از مهمونا پذیرایی کردم و با خانوما رفتیم اندرونی کلی حرف زدیم وآقایون همش صداشون بلند میشد که :  آخه چرا شما خانوما عادت کردین همیشه غیبت کنین!! ساعتای 10 پویا هم بیدار شد و شطرنج بازی آقایون و صحبتای خانوما که تموم شد همه با هم رفتیم پارک پویا هم که تازه بیدار شده بود و سرحال! کلی بدو بدو کرد. آخرشم که داشتیم برمی گشتیم اصرار که برم سوار ماشینای شارژی بشم و ما هم بردیمش و البته که اصلا بلد نبود و هم...
9 خرداد 1391