پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

استمدااااااااااااااااااااااااااااد+یه خبر خوش

سلام به همه اونایی که میان و بهمون سر میزنن و دوسمون دارن خوب بعد سفر اوضاع و احوال برگشته به حالت عادی برو سر کار بیا خونه بخواب عصری یه دوری تو شهر بزن دوباره بخواب و بااااااااااااز فردا صبح پسر گلم باید بگم تازگیا خییییییییییییییلی منو اذیت میکنی و مامانی شدی!!! از همه دوستای خوبم میخوام بگن چیکار کنم که این عادتهای بد کم شه: 1. حتی وقتی میرم دستشویی صدای گل پسر بلنده: مامااااااااااااااااااان رقیه کجاست؟؟؟ 2. هر 5 ثانیه: مامان منو بغل کن!!! 3. امروز میگم برو مامان جان اونور اینقد سوارم نشو من الاغت نیستم! والا.... برگشتی قهر کردی رفتی تو اتاق . داد و بیداد که چی؟ تو با من دوست نیستی!!!!! چطور من باید ثابت ک...
25 شهريور 1391

سفر + بخیه

امروز سر کار بودم از مهد زنگ زدن بیاین که لپ پویا یه کمی............ زخمی شده!!!! حالا من هی حرص میخورم هی این لامدهبا نمیزارن برم!!!!! زنگ زدم باباجون رفت پسرمو از مهد برداشت. 5 دقیقه بعد زنگ زدم حال پسرکمو پرسیدم میگه : کلا چشمش کبوده و زیر چشمش چاک خورده!!!!! (یه کمیٍ مهد کودکا رو داشته باشین!) خلاصه اینکه منم زودتر اومدم خونه و وقتی من رسیدم گل پسرم خواب بود و بابایی زخمشو باند پیچی کرده بود عصری یه عقد دعوت بودیم و رفتیم که دیدم از زخم پسرم خون میاد . طاقت نیاوردم و زنگ زدم به امیر و اومد بردیمش بیمارستان. گفتن باید بخیه بخوره!!!!! چشمام سیاهی میرفت . حالم هنوز بده و بدنم میلرزه . اسماء جان اونجا یاد تو افتادم که وق...
1 شهريور 1391

عید همه مبارک

با امید این که طاعات و عبادات همتون قبول درگاهش شده باشه و ایشالا همیشه در کنار عزیزانتون شاد و خوش باشین از همه دوستای خوبی که عیدو بهم تبریک گفتن تشکر میکنم و به همه دوستای خوبم عید فطر رو تبریک میگم همیشه شاد و خوش باشید عزیزای من خوشحالم که در جمع دوستای خوبی مثل شماها هستم -----------------------------------------------------------------------------------------------   آقا پویای ما داره سعی میکنه پاهاش به کلاج و گاز برسه!!!!! اینه درد سر جدید ما! صبح عید پسرکم تو خونه مامان بزرگ در حال ادعای مرد شدن!!!! میگم پویا تو چشام نگاه کن . نگاه میکنه ، بهش میگم : عاشقت...
30 مرداد 1391

آخرین اخبار - چند عکس

سلام اوضاع و احوال تقریبا رو به راهه امسال بابایی یه لطف بزرگ در حقم کرده و از شب 19 تا 23 از ساعت 10 تا 12 پویا رو تقبل کرده که من با خیال راحت برم روضه . این چند شب که امشبم دیگه میشه آخریش از عمرم حساب نشده . بسکه بهم چسبیده پویا رو سالای پیش گاهی با خودم می بردم و کل مدت مجبور بودم دنبالش راه برم یا تو حیاط خونه ی مذبور گربه بازی کنیم یا قرآن به جای اینکه رو سر من باشه رو سر اون بود و گاهی تو دهنش!!!! این شد که گفتم امسال باااااااااااااااید بعد 3 سال یه احیای درست و حسابی برم که امیر جونم همکاری کرد دستش درد نکنه. ----------------------------------------------------------------------- واما مهمونیا : ...
23 مرداد 1391

یک شب خیییییییییییلی خوب

سلام واااااااااااااااای که چقد گذروندن یه شب کنار کسایی که خیلی دوسشون داری و آرومت میکنن قشنگه دیشب افطار یک دوست قدیمی وشوهرش + داداشش که بیشتر دوست بابای پویاست دعوت بودن خونمون.  بودن کنار اینا اونقد برام قشنگه که خدا می دونه . یه جمع آروم که من تقریبا 7 یا 8 سال شده در واقع باهاشون بزرگ شدم . از انتهای دانشگاهم که کارت مربیگری گرفتم و تو آموزشگاه بابای اینا مشغول تدریس کامپیوتر شدم تا الان که دیگه اون دوستای قبلی الان برام مثل خواهر و برادرن..... افطار اومدن و کلی با هم بودیم و گفتیم و خندیدیم و خودشونم کلی کمکم کردن دست گلشون درد نکنه آخرای شب ساعتای 11 تازه بابا و مامانشونم به جمع ما اضافه ...
11 مرداد 1391

حالی برام نمونده +چندعکس

سلام وای که قبل از هرچیز به همه دوستای خوبم که توان روزه گرفتن تو این روزای سخت رو دارن تبریک بگم . واقعا روزه گرفتن تو این روزای گرم و طولانی سخته مخصوصا اگه مجبور باشی از خونه بری بیرون . میخوام اینجا شرح کامل یه روز که روزه می گیرم رو بنویسم تا گل پسرم وقتی بزرگ  شد و خوند یاد این روزا بیافته . شاید مقداری خسته کننده باشه براتون فقط اگر .......اگر دوست داشتید بخونیدش ------------------------------------------------------------------------------------- صبحها بیدار میشم و کیف گل پسرو حاضر میکنم . شکر خدا یه مورد مثبت این ماه رمضون داره اونم تغییر ساعت کاری باباجونه که به جای 7 ساعت 8 باید اداره باشه و درنتیجه بغل کردن &n...
8 مرداد 1391

یه روز خیلی بد . فقط برای تو

سلام پسرکم دیشب یه کمی تب داشتی تا صبح هی بیدار میشدم و بهت شربت استامینوفن میدادم و خوب میشدی و انگار یکی منو کوک کرده باشه هر چند ساعت از جا می پریدم و بهت دست میزدم ببینم داغی یا نه صبح بردمت مهد و حالت بدک نبود . ساعتای 11 زنگ زدم مهد حالتو بپرسم که گفتن یه نیم ساعتی میشه خیلی تب کردی و افتادی منم نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم مهد.جالبه خونه 2 قدمی مهد بود ولی من فقط گازو گرفتم به طرف بیمارستان!!!!  وقتی رسیدم یادم اومده نه پول برداشتم و نه دفترچه بیمه!!! خوب گفتم آزاد ویزیتت کردن و تو حالت خیییییییییییلی زیاد بد بود و اصلا نمی تونستی سرتو بلند کنی و من واقعا نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم . دوباره برگشتیم خونه پو...
26 تير 1391

پراکنده نوشت

دوست میدارم این حس زیبا و شیرین مادرانه را حتی اگر پوشاندن تو توسط پتویی در نمیه شب باشد * وقتایی که از بیرون میایم و تو از گرمای هوا له له میزنی نمی دونم چه جوری کفشامو درمیارم و بدو میرم برات شربت درست میکنم ومیدم دستت و تو با ولع تمام قورت قورت شروع به خوردن میکنی و من با هر بار بالا وپایین شدن برجستگی گلوت میگم: سلام بر لب تشنه تو یا علی اصغر - یا رقیه شهید....   * وقتی تو خیابون یا جاده های خاکی دوست داری پیاده راه بری از ماشین پیاده میشم و میزارمت یه کم راه بری و تو هیمی دوی و من هی نگات میکنم و قربون صدقه قد وبالات میرم و وقتی به طرف یه بوته خار میری و حتی یه چاله خیلی کوچیک میری با اینکه می دونم اتفاق ...
8 تير 1391

مادرانه 1

شبي، پسري نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود، رفت و يک برگه کاغذ را به او داد. مادر دست هايش را با حوله اي تميز کرد و نوشته ها را با صداي بلند خواند. پسرش با خط بچه گانه نوشته بود: صورت حساب کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار، مرتب کردن اتاق خوابم يک دلار، مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار، بيرون بردن سطل زباله 2 دلار، نمره رياضي خوبي که امروز گرفتم 6 دلار، جمع بدهي شما به من 17 دلار! مادر لحظه اي به چشمان منتظر پسر نگاهي کرد، سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورت حساب فرزندش اين عبارت را نوشت: بابت سختي 9 ماه بارداري که در وجودم رشد کردي هيچ، بابت تمام شب هايي که بر بالينت نشستم و دعا کردم هيچ، براي تمام زحماتي که در اين سال ها کشيدم ت...
4 تير 1391